خاک سفیدی را گویند که آن را گلابه سازند و خانه را بدان سفید کنند، (برهان)، خاک سفیدی است که خانه بدان سپید کنند و غالب مردم در ایام بهار خانه های خود بدان صفا دادندی تا در دید و بازدید خانه سیاه و کهنه ننماید و آن را گلابه نیز گویند، (آنندراج) : شود رواق سپهر از ظلام دودۀ شب چو کلبه های عجم شسته در ربیع از لاو، شیخ آذری، ، لاوه، چالیک، چوبی باشد هر دو سر تیز بمقدار یک قبضه که طفلان بدان بازی کنند به این طریق که آن را بر زمین گذارند و چوبی بر سر آن زنند تا بر هوا جهد و در وقت فرو آمدن چوب را بر میان آن زنند تابه دور رود و آن را به عربی قله و چوبی را که بر آن زنند مقلاه خوانند، (برهان)، بازی را گویند که طفلان با دو چوب کنند و به عربی مقلاه خوانند و این همان چالیک بازی است و به هندی گلی دندا گویند، (آنندراج)، غوک چوب، قله، قلی، مقلاء، مقلی، (منتهی الارب)، الک و دلک، رجوع به الک دلک شود، لابه و چاپلوسی، (برهان)، لاوه، (جهانگیری) : گر بودم سیم کار گردد چون زر ور نبود سیم لاو و لوس فزایم، سوزنی، ، لعاب، (مهذب الاسماء ذیل لغت لعاب) لو، - به لاو دادن، لو دادن، بمفت از چنگ دادن: دریغا خان و مان و فرزندان خویش به لاو دادیم، (اسکندرنامه نسخۀ خطی آقای نفیسی)، گفت ملک و پادشاهی اسکندر به آسانی گرفته بودم توبه لاو دادی و چون به لاو دادی او را به خانه خویش بردی و دختربه دو دادی، (اسکندرنامه نسخۀ خطی آقای نفیسی)، گفت این زن نادان است نانیکو و پادشاهی بر لاو داد، (اسکندرنامه نسخۀ خطی نفیسی)، - به لاو دادن کسی را، به لو دادن او را، درسپردن او را، سر او فاش کردن، - به لاو شدن، لو رفتن: آن عاجزۀ ضعیفه را از پادشاهی برآوردی و خان و مان و پادشاهی او به لاو شد و درمانده است، (اسکندرنامه)