جدول جو
جدول جو

معنی گوشه

گوشه
(شَ / شِ)
کنار. (ناظم الاطباء). کران. کرانه. طرف. جانب. مقابل میان و وسط. جیزه. خصم. سقط. شفا. عروض. کلته. نبذه. (منتهی الارب) :
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ
برآورده از گوشۀ باغ کاخ.
فردوسی.
چون کشتی پر آتش و گرداندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشۀ جهن.
عسجدی.
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشۀ آبگیر.
اسدی.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته. (تاریخ بیهقی).
ز گوشه منظر او بنگریدم
بزیر خویش دیدم چرخ گردان.
ناصرخسرو.
شاه تخم را به باغبان داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه). زاغ زنی را دید که پیرایه بر گوشۀ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه).
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشۀ بامی که پریدیم پریدیم.
وحشی.
- ز گوشه به گوشه، از گوشه به گوشه. از کران تا کران. سرتاسر:
در فکند سرخ مل به رطل دو گوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه.
منوچهری.
- گوشۀ بالش، گوشه و کنار مسند. (برهان). کنارۀ مسند. (آنندراج). کنار مسند. (ناظم الاطباء).
- گوشۀ صحرا، طرف صحرا. به ناحیتی دوردست از صحرا: درویشی مجرد به گوشۀ صحرائی نشسته بود. سعدی (گلستان).
، جای دوردست. مکانی دور از ازدحام. خلوت جای:
آیم و چون گنج به گوشه ای بنشینم
پوست به یک ره برون کنم ز ستغفار.
فرخی.
از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دو تن زنده اند و در گوشه ای افتاده. (تاریخ بیهقی).
گوشه ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید.
خاقانی.
مردان جهان به گوشه ای زان رفتند
کامروز مخنثان جهان بگرفتند.
عطار.
آدم از جهل تست در گوشه
از چنان خرمن این چنین خوشه.
اوحدی (جام جم ص 244).
وقت است اگر چو سایه نشیند به گوشه ای
زان کافتاب بر سر دیوار دیدمش.
ابن یمین (دیوان ص 436).
- به گوشه بودن، برکنار بودن. دور بودن:
و گر موبدی گفت انوشه بدی
ز هر بد به هر سو به گوشه بدی.
فردوسی.
- به گوشۀ چشم نگریستن، اندک التفات کردن. اندک توجه کردن:
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشۀ چشمی به ما نمی نگری.
حافظ.
رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- گوشۀ ابرو بلند کردن، در مقام بی دماغی باشد. (آنندراج) :
در محفلی که گوشۀ ابرو کند بلند
گیرم ز رشک وسمه بر ابرو زند هلال.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- گوشۀ ابرو بلند شدن، در مقام بی دماغی باشد. (آنندراج) :
کدام گوشۀ ابرو بلند شد یارب
که همچو قبله نما قبله گاه می لرزد.
صائب (از آنندراج).
- گوشۀ ابروترش کردن، خشمگین شدن. (مجموعۀ مترادفات ص 142) :
او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم
من منتظرم آنکه چه دشنام برآید.
ابوشکور (از مجموعه مترادفات ص 143).
- گوشۀ ابرو جنبانیدن، اشاره کردن به گوشۀ ابرو. (آنندراج) :
اگر برق تجلی گوشۀ ابرو بجنباند
که از راه کلیم الله سنگ طور بردارد.
صائب (از آنندراج).
عطارد بشکند لوح تفاخر بر سر کیوان
به تحسین خطش گر گوشۀ ابرو بجنبانی.
طالب آملی (از آنندراج).
- گوشۀ ابروگره بستن، گوشۀ ابرو ترش کردن. خشمگین شدن. (مجموعۀ مترادفات ص 242).
- گوشۀ ابرو نمودن، اشاره به گوشۀ ابرو کردن. (آنندراج).
- گوشۀ انزوا، کنج خلوت.
- گوشۀ باغی گرفتن، خلوت گرفتن. (آنندراج). خلوت گزیدن. (ناظم الاطباء). گوشه نشینی و خلوت گزیدن. (برهان). رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 305 شود.
- گوشۀ بی کسی، کنج غربت. غریبی.
- گوشۀ جام شکسته، ماه نو. (برهان). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 276 شود.
- گوشۀ چشم، کنج چشم. ملق. مجازاً کمترین نگاه. اندک توجه. غمزه:
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشۀ چشمت بلای گوشه نشین است.
سعدی.
- گوشۀ چشم به کسی کردن، التفات کردن. (آنندراج). توجه کردن. به لطف نگریستن. نگریستن:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند.
حافظ (از آنندراج).
بسته ای از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشۀ چشم و خاطری.
سعدی (بدایع).
- گوشۀ چیزی، سر چیزی و نوک چیزی. (ناظم الاطباء). قعبل. (منتهی الارب). آن سوی چیز که نوکدار است. چون گوشۀ ابرو و گوشۀ چشم و جز آن:
نصرت از کوهۀ زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشۀ تاجت نه فرازست و نه باز.
منوچهری.
- گوشۀ خاطر، اندک میل باطنی: مگر گوشۀ خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. (گلستان).
- گوشۀ دهن، کنج دهن. (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 2 ص 324 شود.
- گوشۀ عزلت، گوشۀ انزوا. خلوتگاه.
- گوشۀ کار، به اضافت و فک اضافت روی کار، مرادف چشمۀ کار. (آنندراج) :
بود پیشه ام ناله سازی مفید
فغان چون کمان گوشۀ کار من.
مفید بلخی (از بهارعجم).
- گوشه کردن، کناره کردن. (ناظم الاطباء). کناره گیری کردن:
تا نبرد خوابت ازو، گوشه کن
اندکی از بهر عدم توشه کن.
نظامی.
- گوشه گرفتن، کناره گیری کردن. گوشه ای از خلق و جهان گزیدن:
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشۀ چشمت بلای گوشه نشین است.
سعدی.
، کنج و زاویه. (ناظم الاطباء). زاویه. (فرهنگستان) : هر مثلث را سه گوشه است. (التفهیم). رجوع به زاویه شود.
- گوشۀ باز، زاویۀ منفرجه. (فرهنگستان).
- گوشۀ تند، زاویۀ حاده. (فرهنگستان).
- چارگوشه، دارای چهار زاویه و ضلع. چهارگوشه. مربع (در سطوح) :
بدان چارگوشه خط اطلسی
برانگیخت اندازۀ هندسی.
نظامی.
رجوع به چهارگوشه شود.
، (در احجام) چهار سوک. دارای چهار طرف. محدود به چهار سطح: این صندوق چهار گوشه است، مکعب شکل است.
- چهارگوشه، چارگوشه. دارای چهار زاویه.
- دوگوشه، دارای دو زاویه و بعد. دو سوک.
- ، دارای دو لبه. (در ظرف و جای مایع) :
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه.
منوچهری.
- سه گوشه (در سطوح) ، دارای سه زاویه. سه سوک. مثلث.
- ، دارای سه طرف. محدود به سه سطح (در احجام).
- ، دارای سه بعد (درظروف و جای مایع). هم گوشه، هم سطح. دارای گوشۀ واحد. مشترک.
، طرف. سو:
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هر گوشه ای مانده اسبی بزین.
فردوسی.
این بر این گوشه همی گوید: کای شاعر! گیر
وآن بر آن گوشه همی گوید:کای زائر! دار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100).
بیوراسب که او را ضحاک خوانند از گوشه ای درآمد... (نوروزنامه).
هرکسی در گوشه ای دم می زند
لیک چون عیسی دمی کم میزند.
عطار.
، قطعه. ناحیت. ولایت:
ز گیتی یکی گوشه او را دهم
سپاسی به دادن برو برنهم.
فردوسی.
نامه ای نوشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ).
- گوشۀ زمین، ناحیه ای از زمین. (از ناظم الاطباء). بخشی از زمین.
، اندکی از کناره ای. بخشی خرد. باریکه. لب و لبه. قسمتی اندک:
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشۀ ماه.
کسائی.
و یا چو گوشۀ دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف ازو به گاز جدا.
؟
- جگرگوشه، گوشۀ جگر.
- ، مجازاً به معنی فرزند:
پدرکه چون تو جگرگوشه از خدا می خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می زاید.
سعدی.
- گوشۀ چیزی شکستن، خم دادن گوشۀ آن را چون کلاه و دستار ونقاب و فرد و مانند آن. (آنندراج) :
کدام زهره جبین گوشۀ نقاب شکست
که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست.
صائب (از آنندراج).
نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول
کیست صائب گوشۀ این فرد باطل بشکند.
صائب (از آنندراج).
- ، جدا کردن قسمتی از کنارۀ چیزی: گوشۀ بشقاب را شکست یعنی بخش کوچکی از لبۀ بشقاب را شکست و جدا ساخت.
، حلقه. در قدیم پیرامون سفره حلقه ها یا مادگی داشته که بر آن رشته می گذرانیدند و چون جمع کردن سفره می خواستند آن رشته را می کشیدند حلقه ها بهم پیوسته و سفره فراهم می آمد. (یادداشت مؤلف) :
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه گوشه اش زر و پیکر ز عاج.
فردوسی.
- گوشۀ زنجیر، حلقۀ زنجیر. (آنندراج) (غیاث) :
نی همین مجنون نظربند است در دامان دشت
عشق در هر گوشۀ زنجیر دارد شیرها.
صائب (از آنندراج).
خستگان از بس که می ریزند در زندان عشق
هر زمان در گوشۀ زنجیر شیون می شود.
محمدقلی بیک سلیم (از آنندراج).
، دندانه ای در سر کمان که زه را به دور آن می پیچند. (ناظم الاطباء). دو سر کمان. نزدیک به دو انتهای کمان:
ز پیکان پولاد و تیر خدنگ
کمان گوشه بر گوشه سودند تنگ.
فردوسی.
بر آهن ز چوب وسرو کرده کار
کمان دسته و گوشه عاجین نگار.
اسدی.
و چون بحقیقت نگاه کنی کمان سینه و دست مردم است یکی دست بازکشد و پشت دست بازخماند، سینه چون قبضه گاه، و بازو و ساعد، دو خانه، و دو دست، دو گوشه. (نوروزنامه).
- گوشۀ کمان، هر یک از دو قسمت نزدیک به دو سر کمان، راغ. خم گوشۀ کمان. (مهذب الاسماء). رجل القوس، گوشۀ برگشتۀ زیرین کمان. یدالقوس، گوشۀ برگشتۀ کمان. (منتهی الارب) :
هر آن کمان که بجنباندش کس او بکشد
چنانکه سر بهم آرند گوشه های کمان.
عنصری.
چو مالد به زه گوشه های کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان.
اسدی.
، عروه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). دستۀ آوند. (ناظم الاطباء). دسته. دستاویز. مقبض. اذن. گوشواره: کوب، کوزۀ بی گوشه. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). بوقال، کوزۀ بی گوشه. اسلق العود فی العروه، داخل کرد چوب را در گوشۀ کوزه و جز آن. مسمع، گوشۀ دلوو دستۀ سر دلو که رسن بدان بندند تا دلو برابر باشد. (منتهی الارب). اسماع، گوشه کردن دلو. (تاج المصادر بیهقی) ، بیماریی است در حوالی ناخن شبیه به داحس (عقربک) و یا خود داحس است. نام دردی که در گوشۀ ناخن پدید آید از گرد شدن ریم کم در آن و آن خفیف تر از عقربک است، فعل آن گوشه کردن است. (یادداشت مؤلف). داحوس. کژدمه. کژدمک. درد ناخن. ناخن پال. ناخن خواره. ناخن خوار. ناخن خور. داحس و رجوع به داحس شود، کنایه. تعریض.
- گوشه زدن، بتعریض سخنی گفتن. حرفهای گوشه دار زدن. در حرف خود اشاره به مذمت کسی کردن. (فرهنگ نظام). کنایه زدن. رجوع به گوشه زدن شود.
، گردنا. گوش. گردانک. رجوع به هریک از این کلمات شود، دکمه، گره، رحم و زهدان، در اصطلاح موسیقی، قسمتی از یک دستگاه.
- گوشۀ پنجگاه.
- گوشۀ سملی.
- گوشۀ سیخی.
- گوشۀ طرب انگیز.
- گوشۀ قرایی.
- گوشۀ مداین.
- گوشۀ نهیب
لغت نامه دهخدا