گلریزان کردن. پراکندن گل بسیار. ریختن گل بسیار بر سر کسی. گل باران کردن: پسر را پدرگر به زندان کند از آن به که دشمن گل افشان کند. فردوسی. خوش باشد در بساره ها می خوردن وز بام بساره ها گل افشان کردن. اسدی (لغت نامه). من و عشیرۀ من گر رضا دهی امروز همه بجای گل افشان کنیم جان افشان. امیرمعزی (از آنندراج). باد بهاری اگر بر تو گل افشان کند جز به سر آستین جای مروب و مرند. سوزنی. برخیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان. سعدی (طیبات). می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی این گفت سحرگه گل، بلبل تو چه میگویی. حافظ. ، به مجاز، داد سخن دادن. حق مطلب را ادا کردن. سخنان نغز گفتن: درمجلس مناظره بر عاقلان از نکتهای خوب گل افشان کنم. ناصرخسرو