رنجیده خاطر. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). مهموم و مغموم و دلتنگ. (ناظم الاطباء) : خلیفه بفرمود تا علم او را در پیش علم سلطان محمد بردند. آن خبر چون به سلطان رسید سخت متأثر شد و کوفته خاطر گشت. (جهانگشای جوینی). چون سلطان عثمان از گورخان دختری خواسته بود و او بدان اجابت نکرده، از آن سبب کوفته خاطر بود. (جهانگشای جوینی). شیخ از آن کوفته خاطر شد. (مجالس سعدی). از تنگی جا درد تو شد کوفته خاطر درد تو و دل در المند از الم هم. واله هروی (از آنندراج)