جار. حمال. حمل کننده. باربرنده. منتقل کننده چیزی را از جایی به جایی: کشنده درفش فریدون بجنگ کشنده سرافراز جنگی پلنگ. فردوسی. بفرمود تا بار آن اشتران به پشت اندر آرند پیش سران کسی برگرفت از کشنده شمار بیک روز مزدور بد ده هزار. فردوسی. ، سرکش. که عنان از دست سوار بکشد: مرا در زیر ران اندر کمیتی کشنده نی و سرکش نی و توسن. منوچهری. ، دستگیرنده. برکشنده: تو پیروز کردی مر آن بنده را کشنده تویی مرد افکنده را. فردوسی. ، جالب. جاذب. جذاب. جلب کننده. (یادداشت مؤلف) ، همراه برنده: ببردند شیران جنگی کشان کشنده شداز بیم چون بیهشان. فردوسی. ، مکنده. آنچه با مکیدن مایعی را از جایی خارج کنند. (یادداشت مؤلف) : این سخن شیر است در پستان جان بی کشنده خوش نمی گردد روان. مولوی. ، کلتبان. قلطبان. قرطبان. قواد. جاکش. (دهار)