هر چیز کارآمدو لایق و قابل کار و کسی که از وی کار آید، منصوب. صاحب منصب و مقام. (ناظم الاطباء). مؤثر. شاغل مقامی. دارای شغلی. بکار مشغول، در ترکیب آید و صفت فاعلی سازد همچون ستمکاره. هرکاره. همه کاره. هیچ کاره. (از فرهنگ معین) : ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. هیچ کاره همه کاره است. ، عامل و فاعل (عمل خوب و بد). شهرت در عملی خوب یا بد بهم رساندن. آن کاره: برون شد حاجب شه بارشان داد شه آنکاره دل در کارشان داد. نظامی. این کاره، بدکاره، بیکاره، ستمکاره: سیاه و ستمکاره و سهمناک چو دودی که آید برون از مغاک. نظامی. گله از دست ستمکاره بسلطان گویند چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم. سعدی (صاحبیه). گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی (بوستان). نصفه کاره، نیمه کاره، هرکاره. - کاره ای بودن در جائی یا نبودن، صاحب نفوذ یا سلطه ای بودن یا نبودن: من در آنجا کاره ای نیستم