فهمی کاشی رند و نامراد است و اوقات خود را به تجارت میگذراند، عاشق پیشه هم هست ولی عشقش پایدار نیست، طبع شعر خوبی دارد و این ابیات از اوست: تو از کس نگذری کش رخنه ای در جان نیندازی من از حیرت نمیدانم که زخمی خورده ام یا نه، # باز اشکم سر آرایش مژگان دارد بازم انگشت ملاقات بدندان دارد # از سر انگشت استغفار نتوان باز کرد این گره هایی که محکم گشته بر زنار من، # اگر بر بستر من گل فشانی بردمد آتش و گر بر تربت من آب ریزی دود برخیزد، # کشیده ام دو سه جام از شراب بیشرمی خدا کند که دوچارم شوی در این گرمی، # بر همچو منی جلوه گریهای توحیف است خود را منما تا بتمنای تو میرم، # صد آبله زد زبان و انگشت از بسکه بلا شمار کردم، # بینم چو در رفتار او حیرت زمینگیرم کند پا بر سر جان مینهد غافل نهادن این چنین، # گر چه رام دل بی صبر و قرارم نشدی سر راهی نگرفتم که دوچارم نشدی، (ترجمه تذکرۀ مجمع الخواص ص 200)