فشار دادن. فشاردن. افشردن. به زور در چیزی جای دادن. چپاندن: ز آتش بپردخت و خوردن گرفت به چنگ استخوانش فشردن گرفت. فردوسی. وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان. منوچهری. بونعیم انگشت را بر دست نوشتگین فشرد. (تاریخ بیهقی). - ران فشردن، برانگیختن اسب و بر شتاب وی افزودن: یکی رخش را تیز بفشرد ران مگر گور شد با تک او گران. فردوسی. ، فشاندن. فروباریدن: صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب اشک فشرده قدح شمع گشاده زبان. خاقانی. ، گرفتن عصاره و مایع چیزی چون میوه های آبدار با فشار دادن آنها: بخواب دیدم که خوشه می فشردم و بپیمانه میکردم و بعزیز میدادم. (قصص الانبیاء). ها ثریا، نه خوشۀ عنب است دست برکن ز خوشه می بفشار. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 196). ز اولین گل که آدمش بفشرد صافی او بود و دیگران همه درد. نظامی. ، امساک. خودداری از خرج کردن. ضد اسراف: هزینه چنان کن که بایدت کرد نباید فشاند و نباید فشرد. فردوسی. ، مقاومت کردن. مبارزه. پایداری در نبرد: نکرد ایچ پشت از فشردن تهی تو گفتی ندارد همی آگهی. فردوسی. - پای فشردن، مقاومت کردن. پافشاری کردن: چو رومی به نیزه درآمد ز جای جهانجوی برجای بفشرد پای. نظامی