جمع واژۀ ظلمت. تاریکی ها: شادمان باد و به شادی ّ و طرب نوش کناد باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم. فرخی. همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی همیشه تا ندرخشد سها چو بدر ظلم. فرخی. ظلمت این شعر رای روشن تو دور کرد هر کجا آثار نور آمد شود روشن ظلم. مسعودسعد. مرا بیع کرم و ینابیع حکم و مصابیح ظلم و مجاریح امم بودند. (ترجمه تاریخ یمینی). پای کفش خود شناسد در ظلم جان تن خود چون نداند ای صنم. مولوی سه شب متصل به شبهای درع، یعنی نوزدهم و بیستم و بیست ویکم، جمع واژۀ ظلماء