جدول جو
جدول جو

معنی طیفوری طبیب

طیفوری طبیب
(طَ)
مردی طبیب بود. حنین بن اسحاق چندین کتاب از وی در فن پزشکی یاد و نقل کرده. از پیشوایان پزشکان و فاضلی در فن خویش حاذق بود و عبدالله نام داشت. وی جدّ اسرائیل بن زکریا الطیفوری است که طبیب فتح بن خاقان بود و چون عبدالله پزشک مخصوص طیفور غلام خیزران مادر هادی و رشید بود ملقب به طیفوری شد. وی بدربار هادی خلیفه نیز منزلتی بسزا داشت و از همسران خویش پیش بود. یوسف بن ابراهیم مولی ابراهیم بن المهدی حکایت کرده گوید: از طیفوری پرسیدم آیا اینکه در افواه عوام شایع است که هادی خلیفه چون دهان گشاید تا کسی که موکل به اوست نگوید دهان بسته دار دهان خویش نبندد مقرون بصحت است ؟ طیفوری در جواب سخت منکر گردید و سوگند یاد کرد که احدی را در خوشروئی و گفتار و خاموشی و تبسم با هادی مانند وهمطراز ندیدم. فحدثت بهذا الحدیث مولی ابراهیم بن المهدی فقال صدق الطیفوری. (تاریخ الحکماء قفطی ص 218). خردی نیکو و گفتاری سخت پاکیزه داشت ولی از لکنت اهل سواد آن هم بشدت بی بهره نبود زیرا مولد وی در دیهی از دیهات کسکر (شهری از خوزستان) بوده و در دربار هادی خلیفه بر همگی اقران خویش برتر و دارای مقامی بالاتر بود. یوسف بن ابراهیم گوید: خبر داد مرا طیفوری وگفت: که وی طبیب طیفورنامی بوده که به قولی برادر خیزران و به قولی دیگر که اکثریت با آن است غلام خیزران بوده است. هنگامی که منصور خلیفه مهدی را برای محاربۀ سنقار به ری روانه داشت مهدی خیزران را با خود همراه برد و در آن هنگام خیزران موسی را در شکم داشت، بود و طیفور نیز با خیزران از خانه خویش بیرون آمد و مرا هم با خود همراه ساخت. خیزران از اینکه بار وی از جنس ذکور است یا اناث بیخبر بود، عیسی صیدلانی معروف به ابوقریش در لشکر مهدی بود، همین که خیزران عادت زنانه را در مدت مقرر از خود مرتفع دید قارورۀخویش را به پیرزنی بسپرد و بدو دستور داد که قاروره را بهمگی پزشکان اردو نشان دهد. در آن هنگام مهدی ولشکریان بهمدان رحل اقامت افکنده بودند، پیرزن دستور خیزران را اجرا کرد و در اثناء اجرای دستور بخیمۀعیسی صیدلانی رسید، دید گروهی از غلامان لشکری برای ارائۀ قاروره بر در آن خیمه منتظرند، پیرزن نخواست بدون ارائۀ قاروره از خیمۀ عیسی بگذرد، قاروره به وی نیز نشان داد، چون عیسی بدان قاروره نظر افکند، گفت این قاروره از زنیست که بپسری حامل است. پیرزن بازگشت و آنچه از عیسی شنیده بود برای خیزران نقل کرد، خیزران خدای را سجده کرد و شکر گفت و چندین غلام آزادساخت و نزد مهدی شد و مژدۀ این خبر بدو داد، مهدی نیز بیش از خیزران از شنیدن این خبر مسرور گردید و فرمان داد تا عیسی را حاضر ساختند و از وی صدق یا کذب قول پیرزن را استعلام کرد، عیسی گفتار پیرزن را تصدیق کرد، آنگاه مهدی و خیزران هر دو عیسی را صلتی گرانبها و مالی فراوان بخشیدند و در پایان امر او را به برچیدن بساط صیدلانی و التزام خدمت دربار توصیه و سفارش کردند. طیفوری گوید: در این موقع طیفور خواست مرانیز از جانب مهدی و خیزران سودی رساند، برای خیزران پیغام فرستاد که طبیب من نیز در صناعت پزشکی ماهر است، قارورۀ خویش را نزد وی بفرست تا وی نیز معاینه کند و نظر خویش را اعلام دارد. دیگر روز خیزران گفتۀطیفور را کار بست و قارورۀ خویش را نزد طیفوری فرستاد و هرچند طیفور تأکید کرد که تو نیز آنچه را عیسی صیدلانی درباره قارورۀ خیزران گفت بگوی من نپذیرفتم و بطیفور فهماندم که قارورۀ خیزران را بمن نشان داده اند اما تمیز ذکور یا اناث بودن حمل از من ساخته نیست. طیفور کرّت دیگر کوشش کرد که مرا راضی سازد تا با عیسی صیدلانی موافقت نظر حاصل کنم و نتیجۀ معاینۀ قاروره را چنانچه عیسی گفته من نیز بهمان وتیره پاسخ فرستم، سر باززدم و گفتم برای آنکه دامان خویش را از دروغ و مخرقه پاک نگاه دارم چنین گفتاری از خود اظهار نکنم. طیفور نظریۀ مرا به خیزران رسانید، خیزران هزار درهم بمن بخشید و فرمان داد تا ملازم وی باشم. چون به ری رسید هادی در آنجا از بطن خیزران قدم بعرصۀ وجود نهاد. چون بر اثر آزمایشهای دقیقی بر مهدی ثابت گردیده بود که عیسی صیدلانی عنین است باعث خوشحالی وی شد و او را بر سایر همکاران وی از خوابگاه و غلامان مقدم داشت و همین امر موجب رونق کار من گردیده از بستگان خاص موسی خلیفه شدم و مرا پزشک مخصوص وی خواندند، و موسی در آن هنگام کودکی شیرخوار بود که بتازگی وی را از شیر گرفته بودند، سپس هارون الرشیدنیز به ری متولد شد و گوئی مولد او بر هادی شوم آمدزیرا اقبال و نصیب بتمامی یا بیشتر آن به هارون روی آوردند و از هادی روی برتافتند و این امر موجب شد که جاه و منزلت مرا زیان رسید و کثرت دخل مرا نکسی عاید شد و روزگار بدین منوال بگذشت تا آنکه مهدی بالیدن گرفت و از قضیه آگاه شد و همان سبب گردید که بر جاه و مرتبت من افزود و نسبت بمن خوشبین شده بیش از آنچه از جانب خیزران بمن میرسید، میرساند، این بود که قضیۀ محاربۀ با سنقار پیش آمد و فتح نصیب مهدی شد و سنقار را بکشت... سپس هادی بحد بلوغ رسید و خلافت بمهدی محول شد و کار از نو بمن پیوستگی یافت و منزلت و رتبتم رفیع گردید، چه در آن هنگام طبیب ولیعهد خلیفه بشمار میرفتم، در همان اوقات هادی امه العزیز را مالک شد و وی را از دو دیدۀ خویش گرامی تر میداشت. امه العزیز مادر جعفر و عبدالله و اسماعیل و اسحاق و عیسی معروف به جرجانی و موسی اعمی و ام عیسی عیال مأمون و ام محمد و عبیدالله دختران هادی بوده است. از آن پس هادی فرزندان خویش را پسرخواندۀ من ساخت و به امه العزیز اعلام داشت که من به طیفوری تبرک میجویم و ازینرو آرزوهای من در سایۀ مهربانیهای امه العزیز بیشتر مقرون به نجاح گردید تا اوقاتی که تفقدات هادی بر من سایه افکن بود. آنگاه هادی درصدد برآمد که تدبیری کند تا برای پسرش جعفر جهت ولایت عهد خلافت از مردم بیعت گیرد. یک روز پیش از اخذ بیعت مرا بخواند، در آن روز مرا خلعتی بخشید، مرا بر چارپائی از چارپایان خاصه سوار کرد با همان زین و لگام مخصوص سواری خویش و یکصدهزار (دینار یا درهم) در آن روز بمن عطا فرمود که تمامی را به خانه خویش حمل کردم، سپس مرا گفت که چون بخانه رسی بقیۀ ساعات امروز و همگی شب و بیشتر ازساعات فردا را هم ملازم خانه باش و بیرون میا تا من از کار اخذ بیعت جهت جعفر پسرت فارغ گردم، اینک بسرای خویش بازگرد در حالی که شریف ترین مردم بشمار میروی، چه توئی که در پرورش پسر خلیفه چندان کوشیدی تا وی را شایستۀ ولایت عهد و جلوس بر مسند خلافت ساختی و اینک هم فرزند او را بر اثر تربیت و پرورشی که درباره وی کرده ای بمقامی رسانده ای که نامزد ولایت عهد شده است. این خبر به امه العزیز رسید، وی نیز مانند هادی مرا به صلات و خلعتهای فاخر مفتخر کرد و آنها را بسرای من فرستاد و من همچنان آن روز را از سرای خویش که واقع در محلۀ عیسی آباد بود تا طلوع آفتاب روز بعد بیرون نشدم، آنگاه هادی در دارالخلافه بنشست در حالی که تمام افراد بنی هاشم را احضار کرده و در محضر آنان برای جعفر پسرش از همگی بیعت گرفت و در همان محضر تمامی هم سوگند شدند که رشید را از خلافت خلع کرده و بیعت جعفر را نقض نکنند. پس از بنی هاشم آل زائده با جعفر بیعت و رشید را از خلافت خلع کردند، و نخستین کسی که از آل زائده بدین امر اقدام ورزید یزید بن مزید بود، سپس شراحیل بن معن بن زائده الشیبانی و خانوادۀ او، آنگاه سعید بن سلم بن قتیبه بن مسلم و بعد از وی آل مالک و اولین کس از ایشان عبدالله و یاران وی و سایر مشایخ و در پایان همه فرماندهان لشکری اقدام به اخذ بیعت با جعفر و خلع رشید کردند، و هنوز نیمه روز نشده بود که بیشتر فرماندهان از اخذ بیعت فارغ گردیده بودند. و در بین فرماندهان هرثمه بن اعین که به مشئوم ملقب بود و فرماندهی پانصد تن لشکری را داشت و در مدت فرماندهی وی بر اثر سستی اکثر یاران او از لشکریان مرده بودند و بجای نفرات متوفی اخذ نفر نکرده بود به وی نیز امر کردند که با جعفر بیعت و رشید را خلع کند، هرثمه روی بهادی کرده گفت: یا امیرالمؤمنین، با که بیعت کنم، دست راست من به بیعت با امیرالمؤمنین مشغول است و دست چپم به بیعت هارون الرشید، در این صورت باچه و با که بیعت توانم کرد. هادی گفت: رشید را خلع و با جعفر بیعت کن، هرثمه گفت من گروگان پند تو و پیشوایان از خانوادۀ تو میباشم، بخدا سوگند که اگر برای گفتن حرف راست مرا بترسانی و به آتشم بسوزانی جز گفتار راست از من کلمتی نخواهی شنید، یا امیرالمؤمین بیعت جز سوگند چیز دیگری نیست، من برای هارون سوگند یاد کرده ام بهمان نحوی که میخواهی برای جعفر سوگندیاد کنم درین صورت اگر امروز هارون را خلع کنم باشدکه فردا هم جعفر را خلع سازم و هر کس هم که برای هارون سوگند یاد کرده در حکم من باشد و این خود خیانت و غدری است روشن. هادی از خشم برافروخت و فرمان داد تا هرثمه را گردن زنند. بمجرد آنکه این گفتار از دهان خلیفه بیرون آمد گروهی از غلامان و فرماندهان بشتابی تمام با گرزهای آهنین و عمودها از جای بجستند، هادی آنان را از اقدام بازداشت و کرتی دیگر بهرثمه تکلیف و امر به بیعت کرد، هرثمه گفت یا امیرالمؤمنین، سخن همانست که گفتم، هادی هرثمه را از دربار براند و گفت بیرون شو بنفرین خدای دچار شوی تا هزار سال نخواهم تو و یارانت بیعت کنی. سپس فرمان داد تا وی را ازدربار بمحلۀ عیسی آباد اخراج و فرماندهی را از وی منتزع ساختند و گفت بهلید تا بهر جائی که خواهد رود، حق او را یار و همراه نباشد. آنگاه هادی قریب نیم ساعت خاموش گشت و امر و نهیی نراند ولی سپس خاموشی سر برداشت و به یندون خادم گفت درحال خود را بدان نابکار برسان، یندون پرسید وقتی بدو رسیدم چه کنم، گفت: وی را نزد من آر. یندون فرمان برد و در پی او شد و وی را مابین دروازۀ خراسان و دروازۀ بردان نزدیک موضع معروف به باب النقب دریافت و در حالتی که عازم خانه خویش که بر نهر مهدی اشراف داشت، بود و از همانجا وی را بازگردانید چون دیدۀ هادی بر وی افتاد گفت: ای حائک ! تو با خانوادۀ امیرالمؤمنین از قبیل عم جدو عم پدر و برادران و سایر خویشاوندان وی و با وجوه و اعیان عرب و موالی و سرداران بیعت میکنی و از بیعت با جعفر خودداری میکنی ؟ هرثمه گفت یا امیرالمؤمنین، با آنچه از بیعت با اشراف و وجوه و اعیان عرب یادکردی تو را به بیعت با حائک نیازی نخواهد بود، قضیه هم همان است که گفتم، امروز هیچکس حاضر نخواهد بود که هارون را خلع کند و فردا برای بیعت با جعفر حاضر گردد. طیفوری گوید: چون این سخن از دهان هرثمه بیرون آمد هادی رو بحضار مجلس کرده گفت: شاهت الوجوه، بخدای سوگند که هرثمه راست گفت و شما فریبنده هستید، آنگاه در ازاء سخن هرثمه مبلغ پنجاه هزار دینار به وی بخشید و همان موضع نزدیک به باب النقب را که یندون آنجا بهرثمه برخورد کرده بود بهرثمه بعنوان تیول اعطا کرد و از آن تاریخ تاکنون آن موضع را به عسکر هرثمه مینامند، آنگاه مجلس بر هم خورد و مردم همگی با حالت پریشانی بازگشتند... آنگاه هادی نزد امه العزیز شد، وی بهادی گفت: یا امیرالمؤمنین، گمان نمیبرم احدی آنچه را ما دیدیم و شنیدیم دیده یا شنیده باشد، چه مادر بامداد تصور میکردیم که درباره این جوان (جعفر) بمنتهی آرزوی خویش خواهیم رسید و حال آنکه در شامگاه نسبت بهمان جوان بیمناک میباشیم. هادی گفت چنان است که میگوئی و من تو را بر آنچه دانی معلوماتی علاوه کنم، امه العزیز پرسید آن چیست، هادی گفت من هرثمه بن اعین را فرمان دادم بازگردانند تا وی را گردن زنند، اما همین که در مقابل من بایستاد گوئی چیزی بین من و او حائل واقع شد تا حدی که ناگزیر شدم او را صلتی بخشم و تیولی به وی اعطا کنم و هنوز هم در صدد هستم که نسبت به وی احسان بیشتری روا دارم و پایه اش را بلند گردانم و نامش را معروف و مشهور سازم. امه العزیزاز سخن هادی بگریه درافتاد، هادی گفت: از خداوند تعالی امیدوارم که همواره تو را قرین شادی دارد، امه العزیز و تمامی کسانی که گرداگرد وی بودند تصور کردندکه منظور هادی از این سخن آنست که نسبت به رشید سوءقصدی اندیشیده و باشد که وی را مسموم گرداند، اتفاقاً روزگار مهلتی نداد و شبی چند بیش نگذشت که هادی از دنیا رفت و خلافت به هارون الرشید انتقال یافت و خدای داناست که تا چه اندازه نسبت بجعفر احسان و نیکی مبذول میداشت و تا چه حد بر نعمت و ثروت وی بیفزود و دختر خویش ام محمد را نیز بکابین جعفر درآورد. یوسف بن ابراهیم از ابومسلم از حمید طائی معروف به طوسی نقل کرده گوید که: ابومسلم گفت: ابوغانم پدر مرا بیماریی سخت عارض و طیفوری طبیب متصدی معالجۀ وی شد، بیماری وی عبارت بود از حالتی عصبانی که اغلب بی سببی همنشینان و یاران خویش را بد میگفت و نسبت به آنان امور ناپسندی را مرتکب میشد. روزی من بالای سر پدر خود ایستاده بودم... در آن حال طیفوری طبیب ورود کرد، نبض وی بگرفت و بقارورۀ وی نظری افکند، آنگاه آهسته در گوش وی سخنی گفت که من ندانستم چه گفت. ابوغانم گفت... دروغ گفتی. طیفوری در پاسخ وی گفت: اعض الله اکذبنا بکذا... من با خود گفتم والله طیفوری در فنای خود کوشید، ابوغانم بسخن خود ادامه داد و گفت یا ابن الکافره، دلیری و تهور بخرج دادی، چگونه جرأت کردی با من چنین گفتگو کنی، طیفوری گفت بخدای سوگند هیچ گاه باآقا و مولای خود هادی روبرو متحمل سخن درشت نشده ام، اگر مرا دشنامی میداد عیناً به وی بازپس میدادم، با اینحال از تو سگی بدزبان و فحاش چگونه تحمل خواهم کرد. ابومسلم اینجا میگوید و قسم یاد میکند که پدرم رادر این موقع هم خندان و هم گریان دیدم بدین معنی که در پاره ای از خطوط چهرۀ پدرم آثار خنده و در بعضی دیگر آثار گریه هویدا بود، سپس پدرم به طیفوری گفت که تو دشنام خلیفه را بازپس میدادی ؟ گفت ای واﷲ. پدرم گفت اینک از تو میپرسم، تو را بخدای بازگوی که هنگامی که من تو را دشنام دادم تو چرا دهان بعرض حمید گشودی سپس ابوغانم بر هادی بسیار گریست. یوسف بن ابراهیم گوید: از طیفوری چگونگی جریان خبر ابومسلم را پرسیدم، او نیز چندان گریست و جزع کرد که مرا وحشت دست داد و بیم مرگ وی میرفت وقتی که نام حمید را شنید، آنگاه ابومسلم گفت: بخدای سوگند که بعد از هادی احدی را در معاشرت خون گرم تر و بزرگنهادتر و خوش برخوردتر و منصف تر از حمید ندیدم، یگانه نقصی که ممکن بود در وجود او بیابند آن بود که وی از لشکریان بود و چنانکه لشکریان با یکدیگر گرم هستند وی نیز با آنان گرم حسن سلوک بود، اما وقتی که با دوستان و برادران خویش مصاحبت می کرد گوئی با مردمی که از آنان بریده و ترک مصاحبت کرده رفتار میکند نه با رفقا و همنشینان خود.
یوسف بن ابراهیم از طیفوری نقل کرده گوید: مرا خبر داد طیفوری که گفت به حمید طوسی در قصر ابن هبیره بودیم، در آن هنگام که ابن هبیره بر بغداد چیرگی یافته بود. در این اثنا جماعتی از جبل طی بر حمید وارد شدند، ایشان را رئیسی بود که وی را سخت ارجمند و بر خویش مقدم میداشتند و بر تقدم وی در فضل و بزرگواری بر خودشان معترف بودند، حمید در آن مجلس که حکم درباری داشت بدانها اذن دخول داد تا بر آن جماعت کثرت جمعیت و اتباع خویش را بازنماید. سپس رئیس آنان را مخاطب ساخته پرسید یا ابن عم، سبب آمدن شما چیست، رئیس قوم گفت آمدم تا تو را یاری کنم... گفت من از احدی توقع یاری و مدد نکنم جز آنکه بدلیری و چالاکی وی وثوق یابم و پردلی و بردباری او را بیازمایم و میزان استقامت او را در سختیها بسنجم، ناگزیرم که تو را نیز بمعرض آزمایش درآورم، اگر از امتحان نیک درآمدی تو را پذیرفتارم وگرنه از همان ره که آمده ای بازگرد. رئیس قوم گفت اینک بهر نحو که خواهی مرا بیازمای. حمید از زیر مصلای خویش عمودی بیرون آورد و رئیس قوم بازو بگشاد، حمید عمود را بروی شانۀ خود بلند ساخته و ببازوی رئیس خواست فرودآورد، همین که ببازوی وی نزدیک شد رئیس بازوی خویش بر کنار برد، حمید خمشگین شد و گفت دست مرا بازپس زدی، رئیس قوم ترضیه خواست و خواهان تجدید آزمایش گردید، حمید کرت دیگر گفت بازو گشاده دار، فرمان برد، حمید عمود بلند ساخت که بر بازوی وی فرودآورد، همین که عمود نزدیک ذراع رئیس شد، مانند نوبت اول بازوی خویش را بازپس برد، چون حمید چنین دید فرمان داد که وی را بزندان برند، فراشان وی را کشان کشان از مجلس بیرون بردند، سپس حمید فرمان داد تا همگی چارپایان رئیس طایفۀ همراهان او را ضبط کردند و وی را با اتباعش از لشکرگاه بیرون ساختند و جملگی ناگزیر گردیده پیاده راه قبیلۀ خویش پیش گرفتند. طیفوری گوید: من حمید را بر این اقدامی که کرد سرزنش کردم، وی خندید، سپس گفتم سخنی بر خلاف ذوق و سلیقۀ تو در حضور تو گفتم که مورد انکار تو واقع گردید، اما امور فرماندهی کارهائیست که تو را در آن بهره و نصیبی نیست، در این صورت اگر رای مرابا رأی خویش مختلف بینی البته نباید در شگفتی و انکار اصرار ورزی. آنگاه مرا گفت که، من مردی هستم از اهل یمن و پیمبر صلی الله علیه و آله و سلم مضری بودو اینک هم خلافت در چنگ مضریهاست، چنانکه من اقرباء خویشتن را دوست دارم خلفاء نیز نزدیکان خود را دوست دارند، اگر من بعضی اوقات نسبت به خویشاوندان خود تمایلی ابراز و یا از کسی که از حیث قرابت بخلافت بیش از من علاقه و بستگی داشته باشد اعراض کنم، برای من شک و تردیدی نیست که اگر بحقیقت امر غوری شود تمایل خلافت بسوی ایشان خواهد بود. خلق بسیاری از مردم قبیلۀ نزار با من متحد میباشند، وقتی تنی از خویشان نزدمن می آمدند من بیم داشتم و پنهان میکردم بواسطۀ آنکه مبادا مراودۀ آنان تولید مفسده ای در قلوب آنان که آنها را آزموده ام کند، و این نظریه را من در قبیلۀ نزاریه آزمودم و نمیدانم شاید هر کس از عشیرۀ من که نزد من می آیند مساوی با یک مرد از قبیلۀ نزاریه نباشند، از اینرو خواستم دل همراهان و کسانی را که با من دم از یگانگی و اتحاد میزنند بسوی خود جلب کرده باشم و بالعکس هر یک از عشیرۀ خود را که نزد من می آمدند از خود دور کنم و بیمناک بازگردانم نه امیدوار، چه اگر بیمناک بازگردند مادۀ فساد آنان از ما بریده و قطع خواهد شد و چنانچه امیدوار از خانه من بازگردند کسانی از آنان نزد من خواهند آمد که آنچه از ثروت سواد عراق در تحت اختیار من است چارۀ مرض آز و ولع ایشان را نتواند کرد. طیفوری در پایان این خبر گوید: پس از بیانات حمید طوسی بر من روشن شد که حمید در سیاست و تدبیر اصابت رای دارد و امور خویش را بر پایه ای که بنا نهاده بخطا نرفته است. (عیون الانباء ج 1 ص 149)
لغت نامه دهخدا