جدول جو
جدول جو

معنی طره

طره
(طُرْ رَ)
کرانۀ جامه که پرزه ندارد. (منتهی الارب)، کرانۀ وادی. کرانۀ جوی. کرانه و طرف هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). کنار. (نصاب). حاشیه: و گوشۀ طرۀ عفتشان به سرانگشت خیانت کسی فرونکشیده. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قدسی). و من (از زبان لباس در مناظرۀ بین لباس و طعام) چون طرۀ خود را افتاده میداشتم و غدر متاع کاسۀ خود خواسته میگفتم. (نظام قاری، دیوان البسه ص 132).
اوصاف طره های عمایم بود همه
هر جا که ذکر طرۀ طرار میکنم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 26).
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها
یابم ز عقد طرۀ دستار حالها.
نظام قاری (دیوان البسه ص 38).
عمامه با یقۀ در قفا فتاده چه گفت
مراست طره فتاده ترا چه افتاده ست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 40).
ای که دستار سمرقندیت افتاده پسند
جانب طره عزیز است فرومگذارش.
نظام قاری (دیوان البسه ص 86).
دستار تو طره و سر و بر داری
وز پر چو کلاه زینت و فر داری.
نظام قاری (دیوان البسه ص 124).
، موی پیشانی. موی صف کرده بر پیشانی. (منتهی الارب). طرۀ جبین.ناصیه. و به معنی زلف و موی پیشانی، مرادف ناصیه، وفارسیان بمعنی زلف و کاکل نیز استعمال نمایند، لکن از بعضی اشعار، طره غیر زلف استعمال میشود. ملا طغرا بمعنی دوم آورده:
کم ز دل شانه نیست طرۀ باد صبا
طره چو گردید جمع، زلف پریشان خوش است.
ظهوری بمعنی اول گفته:
نگردد شب سفید از شرمساری
ز مشکین طره ای روزم سیاه است.
و له:
ساقی بگسست طرۀ خویش
گو توبه ما مکن فراموش.
و طرار و شوریده از صفات اوست. (آنندراج). زلف پیچیده شده. گیسوی بستۀ آراسته:
به تیغ طره ببرد ز پنجۀ خاتون
به گرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
تا غمزۀ رعنای تو با ما چه کند
تا طرۀ طرار تو با ما چه کند.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
بر سر بیرق بلاف پرچم گوید منم
طرۀ خاتون صبح، بر تتق روزگار.
عمادی عزیزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
طرۀ مشکین و جعد عنبرینش هر زمان
سینه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت.
مسعودسعد.
به چهره راحت روحی به طره دزد دلی
به قهر حنظل نابی به هر دو لب شکری.
سوزنی.
تا شحنۀ انصاف تو در کار جهان است
از باد پریشان نشود طرۀ دیلم.
سیف اسفرنگ.
در هم شکسته بسته تر از موی زنگیئیم
در صورت ارچه طرۀ دیلم گشاده ایم.
سیف اسفرنگ.
دل من ابن یمین رفت در آن طره و گفت
در بلا بهتر از آن است که در بیم بلا.
ابن یمین.
حال دولت اقبالش چون زلف خوبان و طرۀ دلبران آشفته و پریشان گشت. (از مطلع السعدین از کاترمر).
با سر طرّۀ دلبند تو بازی نتوان
مرگ جان است بدو دست درازی نتوان.
دهخدا.
، نگار جامه. (منتهی الارب). علم جامه. (منتخب اللغات) : عرقه، طره. (منتهی الارب)، شاشوله و علاقۀ دستار و کمربند. (برهان). علاقۀمقیش. (آنندراج) (غیاث اللغات). ریشه در جامه، توشه دان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)، مقنع. (منتهی الارب). پوشش سر. ج، طرات، پاره ای ابر دراز که از افق نمودار گردد. (منتهی الارب)، بریدگی است در مقدم پیشانی دختر مانند نشان زیر تاج و گاهی آن را از رامک که بوی خوش است میسازند. (منتهی الارب). طرور. رجوع به همین لغت شود، پنجه. (برهان). ج، طرار، طرر، کنگره ای که بر سر دیوار از آجر یا کاشی سازند. کنگره های سر بنا، سقفی که از چوب و خشت بر دروازه ها سازند و آن را باران گیر و به هند چهجا نامند. (آنندراج) (غیاث اللغات). در آنندراج ذیل عنوان ’طرۀ ایوان و طرۀ دالان’ آورده: چیزی از سنگ یا چوب که بر سر و روی عمارتها سازند برای محافظت باران و آن را به تازی منطقه گویند و در فارسی باران گریز و در عرف هند جهجه خوانند و بدین معنی تنها طره نیز گذشت. تأثیر گوید:
چشم او با طاق ابرو لیلی ایوان او
طرۀ ایوان لیلی جرگۀ مژگان او.
و نیز تأثیر گوید:
چشمش از مژگان چو لیلی در سیه چادر عیان
طرۀ ایوان لیلی دلنشین زابروی اوست.
شفیع اثردر صفت عمارت:
ز بس خون کرده در دل طرۀ او چرخ مینا را
نماید عقد پروین در نظر چون پنجۀ مرجان.
میرزا صائب در صفت قصر شاه عباس:
طره اش مال پریزاد است کز فرمان حق
سایه گسترده ست بر فرق سلیمان جهان.
و بعضی گویند: چیزی که بالای ایوان بر چشمه های ایوان سازند. و آن را در عرف هند مندیر خوانند. (آنندراج).
- طرۀ باز، طره ای که بالای تماغۀ باز بندند. (آنندراج).
- طرۀ بام، کنار بام:
هر پاسبان که طرۀ بام زمانه داشت
چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش.
؟
صاحب آنندراج در معنی طرۀ بام و طرۀ کوی آورده: عبارت از طرۀ ایوان که گذشت:
کشیدند بر طرۀ کوی و بام
شقایق نمطهای فیروزه فام.
نظامی (از آنندراج).
- طره پریشان، از اسماء محبوب است. حضرت شیخ (سعدی) :
نازم آشفتگی عشق که خوش می آید
بخت شوریده سرم طره پریشانی را.
(از آنندراج).
- طره پوش، آنکه طرّه دارد:
سراسر ز مشک سیه طرّه پوش
هم از طبع گوینده و هم خموش.
اسدی (گرشاسبنامه ص 359).
- طرۀ دستار، مرغوله. (برهان). و صاحب آنندراج آرد: طرۀ دستار، ریشه، و فش و علاقه دنبوقه و شملۀ آن یعنی تارهای بی پود پایان او که زینت را گذارند. (آنندراج). در معنی طرۀ طلا و طرۀ مقیش گوید: تارهای مقیش با بادله که با هم جمع کرده بر دستار گذارند، طرۀ دستار هم گویند و بدون لفظ دستار یا سریا آنچه بدان معنی بود استعمال آن نیست، چنانچه در این شعر سراج المحققین محل تأمل است:
بهر مزید جاه همه داغ حسرت است
طاوس وار هرکه ببینی تو طرّه دار.
میرزا صادق گویا برادرزادۀ میر ابوالمعالی گوید:
جائی که ترک سر قدم اولین بود
غفلت نگر که طره به دستار میزند.
سر فرودآرد اگر حسن تو مشاطۀ صبح
طرّه از مهر زند گوشۀ دستار ترا.
خالص.
هر گل داغی کز آشوب جنون بر سر شکفت
طرّه داری شد بلند از گوشۀ دستار ما.
میر الهی همدانی.
مرا از طرّۀ دستار روشن گشت این معنی
که در دنباله میباشد گشاد بستگیها را.
محسن تأثیر.
با خودآرایان بسر بردن جنون می آورد
طرّۀ دستار اینجا ناز کاکل میکند.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 168 شود
لغت نامه دهخدا