ابن ابراهیم بن سله (کذا). وی جدّ مادری مفضل بن سعد مافرّوخی اصفهانی، و پسر عم ّ استاد ابوالحسن علی ّبن احمد بن العباس الاّنداآنی است که والی اصفهان بوده است. طاهر گوید: در عنفوان جوانی مردی از آشنایان من عرض حالی مرا داد که به والی برسانم مبنی بر آنکه اگر والی وی را مباشر قریۀ ماربانان کند مبلغ پنجهزار درهم علاوه بر خراج مقرّر آن قریه بخزانۀ دولت ایصال خواهد داشت. من ب خانه استاد والی رفتم که عرض حال آن مرد برسانم. والی مرا به خلوت پذیرفت، من عرض حال معهود را به وی دادم. والی در عرض حال تأملی کرد و گفت فردا با صاحب عرض حال در دیوان حاضر شو. اینک مرا فراغتی نیست. من نیز چنان کردم. دیگر روز که با صاحب عرض حال به دیوان رفتم. هنگامی که مردم ازصنوف مختلفه برای اصلاح امور خویش در رفت و آمد بودند و ازدحام و جمعیت و دیوانیان سرگرم امر و نهی و به استماع دعاوی مدّعیان و انکار منکران مشغول شدند، والی با کمال بشاشت صاحب عرض حال را نزد خود خواند وبنشاند، و بطریق مؤانست با او گرم گفتگو شد، و در نتیجه صاحب عرض حال نیز به آزادی تمام مقصود و منظورخویش را علی رؤوس الاشهاد بسمع والی رسانید، و استادبر او آفرین خواند، و گفت قلم بر دست گیر، و مبلغی را که در عرض حال خود نبشته ای تا آخرین درهم بر عهده گیر، بدون آنکه رسمی را دگرگون کنی، یا از آنچه که بر عهده داری گامی فراتر نهی، یا آنکه سنتی از سنن اداء خراج را مهمل گذاری، یا چیزی زیاد و کم کنی، و در پایان سال نیز ملک را باید آباد و پر جمعیت و قابل زراعت به حال کنونی چنانکه هست تسلیم کارکنان دیوان کنی. آن مرد گفت حق تعالی استاد والی را عزیز و گرامی داراد، آیا آنچه را که فرمودی در حیطۀ توانائی و استطاعت من مییابی ؟ والی گفت: ای احمق نادان من چه دانم، آیا تو اندیشه در دل ره دادی که من بگفتار مزوّر تو فریب خواهم خورد، و دیهی را که از امهات قراء بشمار است، و معادل پنج هزار دینار محصول غلۀ آنجاست من در برابر پنج هزار درهم، آن دیه خراب خواهم ساخت، نی، بد اندیشیدی، ای مرد پست فطرت دون همت، حاجتت نارواست، آنگاه والی نظری بسوی حواشی خود افکنده، در حال تنی چند از خدمتکاران پایهای آن مرد را گرفته، کشان کشان وی را از دیوان بیرون بردند، سپس والی فرمان داد که او را تازیانه زنند و باژگونه بر مرکبی سوارش کنند و منادی در شارع عام ندا دردهد که این است کیفر آنکه سخن چینی کند. طاهر گوید: چون حال بدین منوال دیدم، از شرم بنحوی حالم تغییر یافت که پنداشتم در بستری از آتش می غلطم، و در آن حال آرزو میکردم که زمین مرا فروبرد، خود را مهیا و آمادۀ رفتن ساختم، در همان اثنا والی روی بمن آورده، و هنوز اثر و نشانۀ خشم بر چهرۀ وی آشکار بود که گفت ای طاهر، ازاین پس، از آنکه این گونه قصه ها را واسطۀ رساندن بسوی من شوی خودداری کن -انتهی. (محاسن اصفهان ص 99)