بسیارخند (و هو ذم ٌ). (منتهی الارب). خنده کننده. (مهذب الاسماء) : زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس دایم این ضحاک و آن اندر عبس. راه روشن و آشکار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). (ا) میانه راه (بتخفیف «ح » نیز آمده است). (منتهی الارب). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن امیةبن ثعلبة. صحابی است. (منتهی الارب). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن بهلول الفقیمی. محدث است. (الموشح ص 106). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن حمزة. محدث است. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن خلیفةبن ثعلبةبن عدی بن کعب بن عبدالاشهل الانصاری ، از بنی قریظه. او معاصر پیغمبر اکرم بوده است. (امتاع الاسماع چ مصر ص 246). ضحاک. [ ض ح حا] (اخ) ابن زمل بن عبدالرحمن. محدث است. و او از سکاسک بن اشرس بن کنده است ، و سکاسک بطنی است از کنده. (عقدالفرید ج 3 ص 342) (سیره عمربن عبدالعزیز ص 148). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن سفیان بن عوف بن کعب الکلابی مکنی به ابوسعید. صحابی شجاع. او نخست مأمور اخذ زکوة و عامل بر صدقات بنی کلاب از جانب پیغمبر اکرم بود. سپس بسیّافی برگزیده شد و بالای سر پیغمبر اکرم می ایستاد با شمشیری حمایل کرده و وی را با صد سوار برابر می نهادند و گویند بسال 11 هجری در قتال با اهل رده از بنی سلیم شهادت یافته است. قال النبی صلی اﷲ علیه و سلم للضحاک بن سفیان : ما طعامک ؟ قال : اللحم و اللّبن. قال ثم الی ماذا یصیر؟ قال یصیر الی ما قد علمت. قال : فان اﷲ عزّ و جل ضرب ما یخرج من ابن آدم مثلاً للدنیا. (عقدالفرید ج 3 ص 122) (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438). صاحب عیون الاخبار گوید: حدثنی محمدبن داود قال حدثنا ابوالربیع عن حماد عن علی بن زید عن الحسن ان النبی (ص) قال للضحاک بن سفیان : ماذا طعامک ؟ قال : اللحم و اللبن. قال : ثم یصیر الی ماذا قال ثم یصیر الی ما قد علمت . قال : فان اﷲ ضرب مایخرج من ابن آدم مثلاً للدنیا. (عیون الاخبار ج 2 ص 327). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن سلیمان بن سالم بن دهایة ابوالازهر المرئی الاوسی ، منسوب به امری ءالقیس بن مالک. وی ببغداد شد و بدانجا اقامت گزید و بنحو و لغت آشنائی داشت و شعرنیکو میسرود و بسال 547 ه. ق. درگذشت. او راست : ماانعم اﷲ علی عبده بنعمة اوفی من العافیة و کل من عوفی فی جسمه فانه فی عیشة راضیة و المال حلو حسن جید علی الفتی لکنه عاریة و اسعد العالم بالمال من اعطاه للاّخرة الباقیة ما احسن الدنیا و لکنها مع حسنها غدّارة فانیة. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن شراحیل همدانی مشرقی. تابعی است. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن عبدالرحمن بن عزرب الازدی الاشعری الطبری الدمشقی. از ثقات تابعین بودو از جانب عمربن عبدالعزیز ولایت دمشق داشت و چون عمر درگذشت وی همچنان در حکومت خویش ببود. وفات او بسال 105 ه. ق. بوده است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن عبداﷲ الهلالی. از معاصرین عبداﷲبن عباس و از همراهان وی هنگام عزیمت از بصره بمکه. (عقدالفرید ج 5 ص 115 و 116). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن عثمان المدنی. از رواة است و از نافع روایت کند. صاحب المصاحف آرد: حدثنا عبداﷲ حدثنا کثیربن عبید حدثنا ابن ابی فدیک عن الضحاک بن عثمان عن نافع عن ابن عمر، ان رسول اﷲ صلی اﷲعلیه و سلم نهی ان یسافر بالقرآن الی ارض العدو مخافة ان یناله العدو. (المصاحف ص 180) (روضات ص 52). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن عثمان بن الضحاک بن عثمان بن عبداﷲ الاسدی الحزامی المدنی القرشی. علامه قریش در مدینه به اخبار عرب و ایام و اشعار ایشان و از بزرگترین اصحاب مالک. چون رشید عباسی عبداﷲبن مصعب را ولایت یمن داد، وی ضحاک را خلیفه خویش کرد و ضحاک سالی بدانجا ببود و در بازگشت از یمن بمکه درگذشت (180 ه. ق.). صاحب الموشح آرد: حدثنی ابوسلمة موهوب بن رشید الکلابی انه سمع الضحاک بن عثمان الحزامی یقول من اغزل ابیات قالتها العرب ابیات حسان بن یسار التغلبی حین یقول : اجدّک ان دار الرباب تباعدت او انبت حبل ٌ ان قلبک طائر امت ذکرهاو اجعل قدیم وصالها و عشرتها کبعض من لاتعاشر وهبها کشی قدمضی او کنازح به الدار او من غیبته المقابر فقد ضل الا ان تفضّی حاجةً ببرق حفیر دمعک المتبادر. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن عجلان کاتب. وی در آغاز خلافت بنی العباس میزیست و یکی ازخوشنویسان معروف است. (الفهرست ابن الندیم ص 10). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن علوان . رجوع به ضحاک بیوراسف و ضحاک علونی و آک و بیوراسف شود. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن فیروز دیلمی. وی چندی از قبل عبداﷲبن زبیر در بعض بلاد یمن حاکم بود و بسال 115 ه.ق. بجهان جاودانی شتافت. (حبیب السیر ج 1 ص 262). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن فیروز دیلمی. محدث است و فیروز صحابی بود. رجوع به فقره قبل شود. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن قیس بن خالد الفهری ، مکنی به ابوانیس یا ابوامیة. از جماهیر بنی محارب بن فهربن مالک است و صاحب مرج راهط هیثم بن عدی گوید چون زیاد درگذشت معاویه ضحاک را عامل کوفه کرد (53 ه. ق.) و وی هنگامی که بشهر درآمد گور زیاد بپرسید و بدانجا شد و بر مزار وی این ابیات که حارثةبن بدر در رثاء او سروده بود بخواند : اباالمغیرة و الدنیا مفجعة و ان من غرت الدنیا لمغرور قد کان عندک للمعروف معرفة و کان عندک للتنکیر تنکیر لو خلد الخیر و الاسلام ذاقدم اذاً لخلدک الاسلام و الخیر. صاحب عقدالفرید آرد : قال معاویة یوماً و عنده الضحاک بن قیس و سعیدبن العاص و عمروبن العاص : ما اعجب الاشیاء؟ قال الضحاک بن قیس : اکداء العاقل و اجداء الجاهل. و قال سعیدبن العاص : اعجب الاشیاء ما لم یر مثله.و قال عمروبن العاص : اعجب الاشیاء غلبة من لا حق له ذاالحق علی حقه. و قال معاویة: اعجب من هذا ان تعطی من لا حق له مالیس له بحق من غیر غلبة. و باز صاحب عقدالفرید گوید : قال الهیثم بن عدی لما حضرت معاویة الوفاة و یزید غائب دعا بمسلم بن عقبة المری و الضحاک بن قیس الفهری و قال لهما: ابلغا عنی یزید و قولا له : انظر اهل الحجاز فهم عصابتک و عترتک فمن اتاک منهم فأکرمه و من قعد عنک فتعاهده ، و انظر اهل العراق ، فان سألوک عزل عامل فی کل یوم فاعزله عنهم ، فان عزل عامل واحد اهون علیک من سل مائةالف سیف ، ثم لاتدری علام انت علیه منهم ، ثم انظر اهل الشام... الخ. و مات معاویة، فقام الضحاک بن قیس خطیباً فقال : ان امیرالمؤمنین کان انف العرب وهذه اکفانه و نحن مدرجوه فیها و مخلّون بینه و بین ربه. فمن اراد حضوره بعد الظهر فلیحضره و صلی علیه الضحاک. و جای دیگر گوید : ابن داب گوید: لما هلک معاویة خرج الضحاک بن قیس الفهری و علی عاتقه ثیاب حتی وقف الی جانب المنبر، ثم قال : ایها الناس ، ان معاویة کان انف العرب و ملکها، فاطفاء اﷲ به الفتنة و احیا به السنة، و هذه اکفانه و نحن مدرجوه فیها و مخلّون بینه و بین ربه فمن اراد حضوره صلاة الظهر فلیحضره. و صلی علیه الضحاک بن قیس الفهری. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد : «چون سال شصت (ه. ق.) درآمد معاویه بمرد و یزید پسرش به صید بود و همواره به صید بودی ونیندیشیدی از بیماری پدر. چون بازآمد معاویه را دفن کرده بودند و ضحاک بن قیس الفهری بر وی نماز کرد». پس از یزید پسرش معاویه دوم بخلافت رسید ولی پس از شش ماه از خلافت کناره گرفت و اندکی بعد از جهان درگذشت. مردم مکه با عبداﷲبن زبیر بخلافت بیعت کردند و مروان بن الحکم عامل مدینه نیز مایل بقبول این بیعت شد ولی عبداﷲ از شدت کینه و بی تدبیری نپذیرفت و مروان از ترس بشام گریخت و عبیداﷲ زیاد نیز بصره را رها کرد وراه شام پیش گرفت و بدین نحو بسهولت عراق و حجاز و یمن و شام عبداﷲبن زبیر را بخلافت بپذیرفتند. ابن زبیر ضحاک فهری را در شام جانشین خویش ساخت . و مروان در شام بنی امیه را جمع آوردو ایشان با وی بخلافت دست بیعت دادند لیکن گروهی از سپاهیان با ضحاک بن قیس همداستان شده و از قبول خلافت مروان سر باززدند. امویان و طرفداران ابن زبیر در محل مرج راهط بغوطه دمشق بسال 64 ه. ق. جنگی بزرگ کردند و فتح نصیب مروان و بنی امیه شد و ضحاک در گیرودار معرکه بقتل رسید. ضحاک قصر خورنق را اصلاح و ترمیم کرده است. صاحب عقد الفرید در وقعه مرج راهط گوید : ابوالحسن قال : لما مات معاویةبن یزید، اختلف الناس بالشام ، فکان اول من خالف من امراء الاجناد النعمان بن بشیر الانصاری و کان علی حمص فدعا لابن الزبیر فبلغ خبره زفربن الحرث الکلابی و هو بقنسرین ، فدعا الی ابن الزبیر ایضاً بدمشق سراً و لم یظهر ذلک لمن بها من بنی امیة و کلب ، و بلغ ذلک حسان بن مالک بن بجدل الکلبی و هو بفلسطین ، فقال لروح بن زنباع : انی اری امراء الاجناد یبایعون لابن الزبیر و ابناء قیس بالاردن کثیر و هم قومی ، فانا خارج الیها و اقم انت بفلسطین ، فان جل اهلها قومک من لخم و جذام فان خالفک احد فقاتله بهم. فأقام روح بفلسطین ، و خرج حسان الی الاردن ، فقام ناتل بن قیس الجذامی ، فدعا الی ابن الزبیر و اخرج روح بن زنباع من فلسطین و لحق بحسان بالاردن فقال حسان : یا اهل الاردن قد علمتم ان ابن الزبیر فی شقاق و نفاق و عصیان لخلفاء اﷲ و مفارقة لجماعة المسلمین ، فانظروا رجلاً من بنی حرب فبایعوه. فقالوا: اختر لنا من شئت من بنی حرب و جنبنا هذین الرجلین الغلامین : عبداﷲ و خالداً ابنی یزیدبن معاویه ، فانا نکره ان یدعو الناس الی شیخ ، و نحن ندعو الی صبی. و کان هوی حسان فی خالدبن یزید و کان ابن اخته ، فلما رموه بهذا الکلام امسک و کتب الی الضحاک بن قیس کتاباً یعظم فیه بنی امیة و بلأهم عنده و یذم ابن الزبیر و یذکر خلافه للجماعة و قال لرسوله : اقراء الکتاب علی الضحاک بمحضر بنی امیة و جماعة الناس. فلما قراء کتاب حسان تکلم الناس فصاروا فریقین ، فصارت الیمانیة مع بنی امیة و القیسیة زبیریة، ثم اجتلدوا بالنعال ، و مشی بعضهم الی بعض بالسیوف حتی حجز بینهم خالدبن یزید، و دخل الضحاک دارالامارة فلم یخرج ثلاثة ایام. و قدم عبیداﷲبن زیاد فکان مع بنی امیة بدمشق فخرج الضحاک بن قیس الی المرج (مرج راهط) فعسکر فیه و ارسل الی امراء الاجناد فاتوه الا ما کان من کلب و دعا مروان الی نفسه فبایعته بنوامیة و کلب و غسان و السکاسک و طی فعسکر فی خمسةآلاف و اقبل عبادبن یزید من حوران فی الفین من موالیه و غیرهم من بنی کلب فلحق بمروان و غلب یزیدبن ابی نمس علی دمشق ، فاخرج منها عامل الضحاک و امر مروان برجال و سلاح کثیر. و کتب الضحاک الی امراء الاجناد فقدم علیه زفربن الحرث من قنسرین و امده النعمان بن بشیربشرحبیل بن ذی الکلاع فی اهل حمص ، فتوافوا عند الضحاک بمرج راهط، فکان الضحاک فی ستّین الفا و مروان فی ثلاثةعشر الفا اکثرهم رجالة، و اکثر اصحاب الضحاک رکبان ، فاقتتلوا بالمرج عشرین یوماً و صبر الفریقان و کان علی میمنة الضحاک زیادبن الضحاک العقیلی و علی میسرته بکربن ابی بشیر الهلالی ،فقال عبیداﷲبن زیاد لمروان انّک علی حق و ابن الزبیرو من دعا الیه علی الباطل ، و هم اکثر منا عدداً و عدداً و مع الضحاک فرسان قیس ، و اعلم انک لاتنال منهم ما ترید الا بمکیدة و انما الحرب خدعة، فادعهم الی الموادعة، فاذا امنوا و کفّوا عن القتال فکر علیهم. فارسل مروان بشیراً الی الضحاک یدعوه الی الموادعة و وضع الحرب حتی ننظر. فاصبح الضحاک و القیسیة قد امسکوا عن القتال و هم یطمعون ان یبایع مروان لابن الزبیر و قد اعد مروان اصحابه ، فلم یشعر الضحاک و اصحابه الا و الخیل قد شدت علیهم ، ففزع الناس الی رایاتهم من غیر استعداد و قد غشیتهم الخیل ، فنادی الناس : اباانیس ،اعجز بعد کیس و کنیة الضحاک : ابوانیس فاقتتل الناس ،و لزم الناس رایاتهم ، فترجّل مروان و قال : قبح اﷲ من ولاهم الیوم ظهره حتی یکون الامر لاحدی الطائفتین. فقتل الضحاک بن قیس ، و صبرت قیس عند رایاتها یقاتلون ، فنظر رجل من بنی عقیل الی ما تلقی قیس عند رایاتها من القتل ، فقال : اللهم العنها من رایات ! و اعترضها بسیفه ، فجعل یقطعها، فاذا سقطت الرایة تفرق اهلها، ثم انهزم الناس فنادی منادی مروان : لاتتبعوا من ولاکم الیوم ظهره فزعموا ان رجالاً من قیس لم یضحکوا بعد یوم المرج ، حتی ماتوا جزعاً علی من اصیب من فرسان قیس یومئذ، فقتل من قیس یومئذ ممن کان یأخذ شرف العطاء ثمانون رجلاً و قتل من بنی سلیم ستمائة، و قتل لمروان ابن یقال له عبدالعزیز. و شهد مع الضحاک یوم مرج راهط عبداﷲبن معاویةبن ابی سفیان. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن قیس الشیبانی زعیم حروری. از شجعان و دهاة عرب و از بنی بکربن وائل. وی بسال 126 ه. ق. با سعیدبن بهدل و دویست تن سپاهی از حروریه جزیره خروج کرد و سعید در 127 ه. ق. درگذشت و ضحاک بجای وی بنشست و آهنگ ارض موصل و شهرزور کرد و صفریه بر وی گرد آمدند و یارانش به چهارهزار تن رسیدند. پس بعراق رفت و بر کوفه مسلط شد و واسط را محاصره کرد. عامل آنجا از در صلح درآمد و مردم موصل با وی بمکاتبه پرداختند و ضحاک بدانجا درآمد و عدد لشکریانش به صدهزار تن بالغ گشت. آنگاه مروان خلیفه اموی قصد وی کرد و در نواحی کفرتوثااز اعمال ماردین دو سپاه بیکدیگر رسیدند و ضحاک کشته شد. جاحظ در وصف وی گوید: من علماء الخوارج ، ملک العراق و سار فی خمسین الفاً و بایعه عبداﷲبن عمربن عبدالعزیز و سلیمان بن هشام بن عبدالملک و صلیا خلفه. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 440). صاحب مجمل التواریخ و القصص در خلافت مروان بن محمد آرد: «... و ضحاک خارجی بیرون آمد و همه عراق و سواد بگرفت و سلیمان پسر هشام عبدالملک بمروان بیرون آمد با هفتادهزار مرد و مروان وی را بشکست اندر حرب و سوی ضحاک خارجی گریخت و مروان یزیدبن عمربن هبیره را بحرب وی فرستاد و ضحاک سوی موصل و جزیره گریخت با سپاه بسیار و دیگرباره مروان بحرب رفت به تن خود، جائی که آن را کهربوثا خوانند از حد جزیره و آن شب ضحاک کشته شد و بجای وی سعید الخبیری باستاد و سر ضحاک بمروان آوردند و کسی ندانست که او را که کشت...». (مجمل التواریخ ص 313 و 314). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن قیس بن معاویة التمیمی ملقب به احنف و مکنی به ابی بحر. رجوع به احنف ابی قیس شود. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن قیس شاری. پیشوای یکی از پانزده فرقه خوارج. (مفاتیح العلوم) (بیان الادیان). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن مخلدبن ضحاک بن مسلم الشیبانی البصری ، معروف به نبیل. او شیخ حفّاظ حدیث بعصر خویش بود. او را جزئی است در حدیث. وی بمکه متولد شد (122 ه. ق.) و سپس ببصره رفت و بدانجا سکونت گزید تا درگذشت (212 ه. ق.). یاقوت در معجم الادباء (ج 4 ص 272) آرد: الضحاک بن مخلدبن مسلم ابوعاصم النبیل الشیبانی البصری. به ابوعاصم رجوع شود. الحافظ الثبت النحوی اللغوی. امام فن حدیث از جعفر الصادق و ابن جریج و اوزاعی و ابن ابی عروبة سماع دارد و بخاری در صحیح برای او اخراج (؟)کرد و بر توثیق وی اجماع کرده اند. قیل له : یحیی بن سعید یتکلم فیک فقال : لست بحی و لا میّت اذا لم اذکر. در مناقب امام احمدبن حنبل (ص 75) آمده : ابوعاصم النبیل و اسمه الضحّاک بن مخلد. اخبرنا اسماعیل بن احمد ومحمدبن ابی القاسم قالا انا حمدبن احمد قال ثنا ابونعیم الحافظ قال ثنا ابی قال ثنا احمدبن محمد عمر قال سمعت عبداﷲبن احمد قال : حضر قوم من اصحاب الحدیث فی مجلس ابی عاصم الضحاک بن مخلد. فقال الا تتفقهون ؟ و لیس فیکم فقیه و جعل یذمهم. فقالوا فینا رجل. فقال من هو؟ فقالوا الساعة یجی ٔ. فلما جاء ابی قالوا: قد جاء فنظر الیه فقال له تقدم ، فقال اکره ان اتخطی الناس ، فقال ابوعاصم : هذا من فقهه ، وسعوا له ، فوسعوا فدخل ، فاجلسه بین یدیه فالقی علیه مسألة فاجاب ، فالقی ثانیة فاجاب ، و ثالثة فاجاب ، و مسائل فاجاب ، فقال ابوعاصم : هذا من دواب البحر، لیس هذا من دواب البر، او من دواب البر لیس من دواب البحر، انبأنا محمدبن ابی منصور قال انا المبارک بن عبدالجبار قال انا عبیداﷲبن عمربن شاهین قال ثنا احمدبن محمد الباغندی قال ثنا العباس بن محمد، قال سمعت اباعاصم النبیل یقول : جاء احمدبن حنبل الینا فسمعت الناس یقولون جاء ابن حنبل ، جاء ابن حنبل ، فقلت : ارونی ابن حنبل هذا، فقالوا هو ذلک ، فقلت له یا هذا اما تنصفنا قدمت بلدنا فلم تعرفنا نفسک فنکرمک و نأتی من حقک ما انت له اهل. فقال : یااباعاصم انک لتفعل و انک لتحمل علی نفسک و تحدث. قال : فرأیت له حیاء و صدقاً ما اخلقه سیبلغ ما بلغ رجل. اخبرنا محمدبن ناصر قال انا محمدبن عبدالملک بن عبدالقاهر قال انبأنا عبیداﷲبن احمدبن عثمان قال انا ابوعمربن حبویه ان العباس بن العباس بن المغیرة اخبرهم قال سمعت عباساً یقول سمعت اباعاصم النبیل یقول و ذکر عنده احمدبن حنبل فقال : قد رأیته ، ثم التفت فقال : من تعدون الیوم فی الحدیث ببغداد؟ فقالوا له : یحیی بن معین ، و احمدبن حنبل و ابوخیثمة و المعیطی ، و السویدی و نحوهم من اصحاب الحدیث. فقال : من تعدون بالبصرة عندنا؟ قلنا علی ابن المداینی ، و ابن الشاذکونی و ابن عرعرة و ابن خدویه و نحوهم ، قال : فمن تعدون بالکوفة؟ قلنا ابنا ابی شیبة و ابن نمیر و نحوهم. فقال ابوعاصم و تنفس : هاه هاه هاه ، ما من هؤلاء احد الا و قد جأنا و قد رأیناه ، فما رأینا فی القوم مثل ذلک الفتی احمدبن حنبل. قال قال عباس : یقول لنا هذا الکلام قبل ان یمتحن احمدبن حنبل. اخبرنا عبدالملک بن ابی القاسم قال انا عبداﷲبن محمّد الانصاری قال انا محمدبن عبدالرحمن قال انا الحسن بن ابی الحسن و اخبرنا اسماعیل بن احمد و محمدبن عبدالباقی قالا انا حمدبن احمد قال ثنا ابونعیم الحافظ قال ثنا الحسین ابن محمد قالا ثنا عمربن الحسن بن علی بن الجعد قال ثنا احمدبن منصور قال قال لی ابوعاصم النبیل لما ودعته : اقر الرجل الصالح احمدبن حنبل السلام. صاحب روضات الجنات آرد (ص 52): و عن کتاب اسماعیل بن محمدبن الفضل التیمی الاصفهانی ان الضحاک بن مخلد البصری جد ابی بکربن ابی عاصم قاضی اصبهان کان شیخاً لاحمدبن حنبل و له الفضائل الکثیرة و هو غیر الضحاک بن عثمان المدنی الذی یروی عن نافع و قال فی ترجمة ابراهیم بن هانی النیسابوری سکن بغداد کان من اخوان احمدبن حنبل ممّن کان یجالسه علی الحدیث و الدّین و کذلک فی ترجمة محمدبن عبدالملک بن مرنجویة البغدادی و محمدبن یحیی الذهلی و محمدبن احمدبن الجراح الجوزجانی الراوی عن العراقیین و صدقةبن الفضل المروزی و فی ترجمة خلف بن هشام البزاز البغدادی انه کان عالماً بالقراآت خیّراً فاضلاً یروی عن مالک کتب عنه احمدبن حنبل و فی بغیةالوعاة فی ذیل ترجمة الشیخ ابی اسحاق ابراهیم بن اسحاق بن بشیربن عبداﷲبن دیسم الحربی نقلاً عن یاقوت انه سمع ابانعیم الفضل بن دکین و احمدبن حنبل و عثمان بن ابی شیبة و عبیداﷲ القواریری و خلقا و روی عنه موسی بن هارون الحافظ و یحیی بن صاعد و ابوبکربن ابی داود و الحسین المحاملی و ابوبکربن الانباری و ابوعمر الزاهد و خلق و کان اماماً فی العلم رأساً فی الزّهد عارفاً بالفقه بصیراً بالاحکام حافظاً للحدیث ممیزاً للعلّة قیماً بالادب جماعاً للغلة صنّف کتباً کثیرة منها غریب الحدیث الی ان قال قال الدارقطنی کان ابراهیم الحربی اماماً یقاس باحمدبن حنبل فی زهده و علمه و ورعه و هو امام مصنف عالم بکل شی بارع فی کل علم صدوق ثقة و عنه انه قال ما انشدت شیئاًمن الشعر قط الا قرأت بعده «قل هو اﷲ احد» ثلث مرات. مات ببغداد فی ذی الحجة سنة 285 ه. ق. - انتهی. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن مزاحم الهلالی البلخی مکنی به ابی القاسم. محدّث و مفسر و نحوی است. وی کودکان را ادب آموختی و مزد نستدی ، و گویند درمکتب وی سه هزار کودک درس خواندندی و او بر درازگوشی برنشستی و بر ایشان طواف کردی. ضحاک ، صحبت ابن عباس و ابوهریره را دریافت و از سعیدبن جبیر اخذ تفسیر کرد. عبدالملک بن میسرة گوید ضحاک درک صحبت ابن عباس نکرده است و تنها سعیدبن جبیر را در ری بدیده و از وی تفسیر آموخته است. شعبة گوید: مشاش را پرسیدم ، آیاضحاک از ابن عباس سماع دارد؟ گفت او هرگز وی را ندیده است و او را احمدبن حنبل و ابن معین و ابوزرعه توثیق کنند و یحیی بن سعید وی را ضعیف شمرده است. ضحاک بسال 105 یا 106 ه. ق. درگذشته است. ابن ندیم گویدوی را کتاب تفسیری است بر قرآن و نهشل آن را روایت کرده است. اصل ضحاک از کوفه است و در بلخ اقامت داشت. قبیصةبن قیس العنبری گوید چون شب فرامی رسید ضحاک گریان می شد. او را گفتند: این را سبب چیست ؟ گفت : «لاادری ما صعد الیوم من عملی ». صاحب عقد الفرید گوید: ولد الضحاک بن مزاحم و هو ابن ثلاثةعشر شهراً . و قال جویبر: ولد الضحاک لسنتین.و صاحب صفةالصفوة نیز بر قول اخیر است و نیز وفات وی را بسال 102 یا 105 ه. ق. گفته است. صاحب عیون الاخبار آرد : و روی فی الحدیث عن الضحاک بن مزاحم انه قال قذف الفرات فی المدّ رمانةً کأنها البعیر البارک ، و تحدث اهل الکتاب انها من الجنة. و نیز گوید : کان رجلاً من النصاری یختلف الی الضحاک بن مزاحم فقال له یوماً: لو اسلمت ! قال : یمنعنی من ذلک حبی للخمر. قال فاسلم و اشربها.فاسلم. فقال له الضحاک : انک قد اسلمت فان شربت الخمر حددناک و ان رجعت عن الاسلام قتلناک. فحسن اسلامه. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن مزیدبن عجلان ، عم عصام بن جبر الضحاک بن الحسن بن ابی الحسن و اسم ابی الحسن نصربن عثمان بن زیدبن مزید ابوعمرو است. جد ابی بکربن الضحاک متقبل غله جامع بود و مولد وی به اصفهان و مولد پدر و عمش دو پسر عجلان ، به کوفه و مولد عجلان نیزاصفهان بوده است. و کان جد ابی ابراهیم بن متویه لامّه و قد رحل و کتب و لم یخرّج حدیثه. حدثنا احمدبن اسحاق ثنا عبداﷲبن محمدبن عیسی حدّثنی ابوعمرو الضحاک بن الحسن بن ابی الحسن حدثنی ابی قال قالت عافیة امراءةجبر کتب الی سفیان الثوری مع زوجی عصام بن یزید و حدثنی عصام بن یزید زوجی عن سفیان الثوری عن ابی الاحوص عن سماک بن حرب عن عکرمة عن ابن عباس قال کان النبی (ص) اذا اراد سفراً قال اللهم انت الصاحب فی السفر و الخلیفة فی الاهل اللهم انی اعوذ بک من الظنّة فی السفر و الکابة فی المنقلب اللهم اقبض لنا الارض و هوّن علینا السفر. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 350 و 351). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابن یسار مکنی به ابوالعلاء. تابعی است. ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) ابومحمد. محدث است. (الموشح ص 243). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) الحروری. ابودلامة گوید معاصر مروان بود و خلیفةبن خیاط گفته است : مارأیت اشدّ کمداً من امراءة من بنی شیبان ، قتل ابنها و ابوها و زوجها و امها و عمتها و خالتها مع الضحاک الحروری فمارأیتها قط ضاحکة و لا مبسمة حتی فارقت الدنیا. (عقدالفرید ج 3 ص 214 و ج 1 ص 112). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) الشیبانی. الحافظ ابوبکر احمدبن محمدبن عمرو النبیل ابی عاصم الضحاک الشیبانی الظاهری. او شانزده سال شغل قضای اصفهان داشت و کتب وی در فتنه زنج به بصره از میان بشد ولی مقدار پنجاه هزار حدیث از حافظه خویش بنوشت. از ابن اعرابی در طبقات النساک نقل شده است که وی هزار مسئله شقیق بلخی را از بر کرد. ضحاک مذهب ظاهری داشت و قیاس را منکر بود و بسال 287 ه. ق. درگذشت. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1220). ضحاک. [ ض ح حا ] (اخ) بیوراسب. بیوراسف. اژی دهاک. اژدهاک . اژدها. (فردوسی). اژدهافش. اژدهادوش. (فردوسی)... ماردوش. پادشاه داستانی که پس از جمشید بر اریکه سلطنت نشست. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: مدت پادشاهی وی هزار سال بود، بعضی از مبالغت کم روزی و نیم گویند . او را بیوراسپ خوانند و گویند بیور اسب تازی به هرّائی از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی ، و اندر اصل نام او قیس لهوب (کذا) گویند و ضحاک حمیری نیز خوانندش و پارسیان ده آک گفتندی از جهت آنک ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفتست پس چون معرب کردند سخت نیکو آمد: ضحاک ، یعنی خندناک. و اژدهاک گفتند سبب آن علت که بر کتف بود، یعنی اژدهااند که مردم بیوبارند، اندر تاریخ جریر گوید بیوراسف دیگر بود، و ضحاک دیگر ، ایزدتعالی نوح را پیش وی فرستاد و از بعد طوفان بسالها ضحاک پادشاهی بگرفت. اما نسب او چنین بود: ضحاک بن [ ارو ]نداسپ ، و ارونداسف نیز گویند، و او وزیر طهمورث بود و روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست. ابن ربکاون بن سادسره (کذا) ابن تاج بن فروال بن سیامک بن مشی بن کیومرث ، و تاج جد او بود که عرب از نسل اواند و بزمین بابل نشست فرزندش [ دو ] دختر [ بود یکی ] فریدون بزنی کرد و یکی بزمین کابلستان افتاد و مهراب که جد رستم بود از فرزندان این دختر است ، و از پسران ضحاک هیچ جایگاه ذکر نیافته ام . ابن البلخی گوید: این بیوراسف ضحاک است و ضحاک در لفظ عربی چنین آمده است و اصل آن ازدهاق است و شرح این حال بعد از این داده شود، و در نسب او خلاف است میان نسابه و بعضی می گویند از نسابه که اصل او از یمن بوده است و نسب او ضحاک بن علوان بن عبیدبن عویج الیمنی است و از خواهر جمشید زاده بود، و جمشید او را بنیابت خود به یمن گذاشته بود. و نسابه پارسیان نسب او چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دینکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث ، و این تاز که ازجمله اجداد اوست پدر جمله عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه عرب با او می رود و این سبب است که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز، هرچه عجم اند با هوشهنگ می روند و عرب با این تاز می رود، و درهمه روایتها ضحاک خواهرزاده جمشید بوده ست و نام مادرش ورک بود خواهر جمشید. و سپس جای دیگر آرد : نسب بیوراسف درباب انساب یاد کرده آمده ست و اینک گویندضحاک اصل آن اژدهاق است و به لغة عرب الفاظ همی گردد از این جهت ضحاک گویند، و ازبهر آن او را اژدهاق گفتندی که او جادو بود و ببابل پرورش یافته بود و جادویی بآموخته و روزی خویشتن را بر صورت اژدهائی بنمودو گفته اند که به ابتدا که جادوئی می آموخت پدرش منع می کرد پس دیوی که معلم او بود گفت اگر خواهی که ترا جادویی آموزم پدر را بکش ، ضحاک پدر خویش را بتقرب دیو بکشت و سخت ظالم و بدسیرت بود و خونهاء بسیار بناحق ریختی و باژها او نهاد در همه جهان و پیوسته بفسق و فساد و شراب خوارگی مشغول بودی با زنان و مطربان ، وبر هر دو دوش دو سلعه بود، معنی سلعه گوشت فضله باشد بر اندام آدمی و هرگاه خواستی آن را بجنبانیدی همچنانک دست جنبانید و ازبهر تهویل را بمردم چنان نمودی که دو مار است اما اصلی نداشت چه دو فضله بود و گویند که آن هر دو سلعه چون روزگار بیامد بیفزود و درد خاست و پیوسته مرهمها برمی نهادند و سکون و آسایش آنگاه یافتی که مغز سر آدمی بر آن نهادندی مانند طلا و چون این ظلم و قتل جوانان بدین سبب مستمر گشت کابی ، آهنگری اصفهانی ازبهر آنک دو پسر ازآن او کشته بود خروج کرد و پوست که آهنگران دارند بر سر چوبی کرد و افغان کرد و آشکارا ببانگ بلند ضحاک را دشنام داد و از ظلم او فریاد می کرد و غوغا با او بهم برخاستند و عالمیان دست با او یکی کردند و روی بسرایهای ضحاک نهاد و ضحاک بگریخت و سرای و حجره ها از وی خالی ماند، ومردمان کابی آهنگر را گفتند بپادشاهی بنشین گفت من سزاء پادشاهی نیستم اما یکی را از فرزندان جمشید طلب باید کردن و بپادشاهی نشاندن ، و افریدون از بیم ضحاک گریخته بود و پنهان شده ، مردم رفتند و او را به دست آوردند و بپادشاهی نشاندند و ضحاک را گرفت و بند کرد و کابی آهنگر را از جمله سپاهسالاران گردانید و آن پوست پاره را بجواهر بیاراست و بفال گرفت و درفش کابیان نام نهاد و علامت او بود در همه جنگها. ابوریحان بیرونی در التفهیم بمناسبت جشن مهرگان گوید: مهرگان چیست ؟ شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. و اندر این روز افریدون ظفر یافت بر بیوراسب جادو آنک معروف است به ضحاک و بکوه دماوند بازداشت ... و نیز در سبب آتش کردن در جشن سده گوید: اما سبب آتش کردن وبرداشتن آن است که بیوراسب توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هر روزی تا مغزشان بر آن دو ریش نهادندی که بر کتفهای او برآمده بود، و او را وزیری بود ارمائیل نیکدل ، نیک کردار از آن دو تن یکی را زنده یله کردی و پنهان او را بدماوند فرستادی ، چون افریدون اورا بگرفت سرزنش کرد و این ارمائیل گفت توانائی من آن بود که از دو کشته (کذا، و ظ: کشتنی) یکی را برهانیدمی و جمله ایشان از پس کوهند. پس با وی استواران فرستاد تا بدعوی او نگرند و او کسی را پیش فرستاد و بفرمود تا هر کسی بر بام خانه خویش آتش افروختند زیراک شب بود و خواست تا بسیاری ایشان پدید آید، پس آن نزدیک افریدون بموقع افتاد و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان نام کرد، ای مه مغان. فردوسی داستان ضحاک را بدینگونه منظوم ساخته است : یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد ز ترس جهاندار با باد سرد که مرداس نام گرانمایه بود بداد و دهش برترین پایه بود مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای پسر بد مر آن پاکدین رایکی کش از مهر بهره نبد اندکی جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبکسار و ناپاک بود همان بیوراسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند کجا بیور از پهلوانی شمار بوددر زبان دری ده هزار از اسپان تازی بزرّین ستام ورا بودبیور که بردند نام چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد بدو داد هوش و دل و جان پاک پراکند بر تارک خویش خاک چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد فراوان سخن گفت زیبا و نغز جوان را ز دانش تهی بود مغز همی گفت دارم سخنها بسی که آن را جز از من نداند کسی جوان گفت برگوی و چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست جوان نیک دل بود پیمانش کرد چنانک او بفرمود سوگند خورد که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن بدو گفت جز تو کسی در سرای چرا باید ای نامور کدخدای چه باید پدر چون پسر چون تو بود یکی پندت از من بباید شنود بگیر این سر مایه درگاه اوی ترا زیبد اندر جهان جاه اوی بر این گفته من چو داری وفا جهان را تو باشی یکی پادشا چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگر گوی کاین ازدر کار نیست بدو گفت گربگذری زین سخن بتابی ز پیمان و سوگند من بماند بگردنت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرت ارجمند سر مرد تازی بدام آورید چنان شد که فرمان او برگزید بپرسید کاین چاره با من بگوی نه برتابم از رای تو هیچ روی بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا تو در کار خاموش می باش و بس نباید مرا یاری از هیچکس مر آن پادشا را در اندرسرای یکی بوستان بود بس دلگشای گرانمایه شبگیر برخاستی زبهر پرستش بیاراستی سر و تن بشستی نهفته بباغ پرستنده با او نبردی چراغ بر آن رای واژونه دیو نژند یکی ژرف چاهی بره بر بکند پس ابلیس واژونه این ژرف چاه بخاشاک پوشید و بسپرد راه شب آمد سوی باغ بنهاد روی سر تازیان مهترنامجوی چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سربخت شاه بچاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیکدل مرد یزدان پرست چنان بدکنش شوخ فرزند اوی نجست از ره شرم پیوند اوی بخون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدستم این داستان که فرزند بد گر بود نرّه شیر بخون پدر هم نباشد دلیر مگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر چو ابلیس پیوسته دید آن سخن یکی بند دیگر نو افکند بن بدو گفت چون سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی جهان سربسر پادشاهی تو راست دد و دام با مرغ و ماهی تو راست چواین گفته شد ساز دیگر گرفت دگرگونه چاره گرفت ای شگفت جوانی برآراست از خویشتن سخن گوی و بینادل و پاک تن همیدون بضحاک بنهاد روی نبودش جز از آفرین گفت وگوی بدو گفت گر شاه را درخورم یکی نامور پاک خوالیگرم چو بشنید ضحاک بنواختش زبهر خورش جایگه ساختش فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از کشتنیها خورش جز از رستنیها نخوردند چیز ز هرچ از زمین سر برآورد نیز پس آهرمن بدکنش رای کرد به دل کشتن جانور جای کرد ز هرگونه از مرغ و از چارپای خورش کرده آورد یک یک بجای بخونش بپرورد برسان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر سخن هرچه گویدش فرمان کند بفرمان او دل گروگان کند خورش زرده خایه دادش نخست بدان داشتش چند گه تندرست چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که جاوید زی شاه گردن فراز که فردات از آن گونه سازم خورش کزو باشدت سربسر پرورش برفت و همه شب سگالش گرفت که فردا چه سازد ز خوردن شگفت دگر روز چون گنبد لاجورد برآورد و بنمود یاقوت زرد خورشها ز کبک و تذرو سفید بسازید و آمددلی پرامید شه تازیان چون بخوان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد سوم روز خوان را بمرغ و بره بیاراستش گونه گون یکسره بروز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب چو ضحاک دست اندرآورد و خورد شگفت آمدش زآن هشیوار مرد بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی خورشگر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا مرا دل سراسر پر ازمهر توست همه توشه جانم از چهر توست یکی حاجتستم ز نزدیک شاه وگرچه مرا نیست این پایگاه که فرمان دهد شاه تا کتف اوی ببوسم بمالم بر و چشم و روی چو ضحاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازار اوی بدو گفت دادم من این کام تو بلندی بگیرد مگر نام تو بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسه ای داد بر کفت او چو بوسید شد در زمین ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید دو مار سیه از دو کتفش برست غمی گشت و از هر سوئی چاره جست سرانجام ببرید هر دو ز کفت سزد گر بمانی از این در شگفت چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگرباره از کفت شاه پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک بیک داستانها زدند ز هر گونه نیرنگها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند بسان پزشکی پس ابلیس تفت بفرزانگی نزد ضحاک رفت بدو گفت کاین بودنی کار بود بمان تا چه ماند، نباید درود خورش ساز و آرامشان ده به خورد نشاید جز این چاره ای نیز کرد بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش نگر نرّه دیو اندرین جست وجو چه جست و چه دید اندرین گفت وگو مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان تباه شدن روزگار جمشید: از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سوئی جنگ و جوش سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیوند از جم شید بر او تیره شد فرّه ایزدی بکژّی گرائید و نابخردی پدید آمد از هر سوئی خسروی یکی نامداری ز هر پهلوی سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته یکایک از ایران برآمد سپاه سوی تازیان برگرفتند راه سواران ایران همه شاه جوی نهادند یکسر بضحاک روی بشاهی بر او آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند کی اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد سوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بر اوی چو جمشیدرا بخت شد کندرو بتنگ آوریدش جهاندار نو برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه سپرده بضحاک تخت و کلاه... نهان بود چند از دم اژدها بفرجام هم زو نیامد رها شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه چو ضحاک بر تخت شد شهریار بر او سالیان انجمن شد هزار سراسر زمانه بدو گشت باز برآمدبر این روزگاری دراز نهان گشت آئین فرزانگان پراکنده شد نام دیوانگان هنر خوار شد، جادوی ارجمند نهان راستی ، آشکارا گزند شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز براز دو پاکیزه از خانه جم شید برون آوریدند لرزان چو بید که جمشید را هر دو خواهر بدند سر بانوان را چو افسربدند ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر ماهروئی بنام ارنواز به ایوان ضحاک بردندشان بدان اژدهافش سپردندشان بپروردشان از ره بدخوئی بیاموختشان تنبل و جادوئی ندانست خود جز بد آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر، چه از تخمه پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه وز او ساختی راه درمان شاه بکشتی و مغزش برون آختی مر آن اژدها را خورش ساختی دو پاکیزه از کشور پادشا دو مرد گرانمایه پارسا یکی نامش ارمایل پاکدین دگر نام کرمایل پیش بین چنان بد که بودند روزی بهم سخن رفت هر گونه از بیش و کم ز بیدادگر شاه و از لشکرش وز آن رسمهای بداندرخورش یکی گفت ما را بخوالیگری بباید بر شاه رفت آوری وز آن پس یکی چاره ای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون برفتند و خوالیگری ساختند خورشها به اندازه پرداختند خورش خانه پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار خرم نهان چو آمدش هنگام خون ریختن بشیرین روان اندر آویختن ازآن روزبانان مردم کشان گرفته دو مرد جوان را کشان دمان پیش خوالیگران تاختند ز بالا بروی اندر انداختند پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار بیداد شاه زمین از آن دو یکی را بپرداختند جز این چاره ای نیز نشناختند برون کرد مغز سر گوسپند برآمیخت با مغز آن ارجمند یکی را بجان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت نگر تا نباشی به آباد شهر ترا در جهان کوه و دشت است بهر بجای سرش زآن سر بی بها خورش ساختند از پی اژدها از اینگونه هر ماهیان سی جوان از ایشان همی یافتندی روان چو گرد آمدندی از ایشان دویست بر آنسان که نشناختندی که کیست خورشگر بر ایشان بزی چند و میش بدادی و صحرا نهادیش پیش کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد کز آباد ناید بدل برش یاد بود خانهاشان سراسر پلاس ندارند در دل ز یزدان هراس پس آیین ضحاک واژونه خوی چنان بد که چون میبدش آرزوی ز مردان جنگی یکی خواستی بکشتی که با دیو پرداختی کجا نامور دختر خوبروی بپرده درون پاک بی گفتگوی پرستنده کردیش بر پیش خویش نه رسم کیی بد نه آیین نه کیش