قوم صف زده و در صف ایستاده. ج، صفوف. (منتهی الارب). رسته. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء) (السامی). حصیر. (منتهی الارب). حلاق. (منتهی الارب). سکاک. (منتهی الارب). نخ. (صحاح الفرس) : صف دشمن ترا ناستد پیش ور همه آهنین ترا باشد. شهید. صف دشمنان سربسر بردرد ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد. فردوسی. میان دو صف آن دو شیر دژم همی بود با یکدگرشان ستم. فردوسی. که ما در صف کارزار و نبرد چگونه برآریم از آورد گرد. فردوسی. در باغ کنون حریرپوشان بینی بر کوه صف گهرفروشان بینی. منوچهری. تو گوئی بباغ اندر آن روزبرف صف ناژ بود و صف عرعران. منوچهری. زیر تو تخت زرین بر سرت چتر دیبا زین سو صف غلامان زآن سو صف جواری. منوچهری. بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را بگفت تا برپای خاست... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). هزارت صف گل دمیده ز سنگ ز صد برگ و دو روی وز هفت رنگ. اسدی. صف ّ پیشین شیعیان حیدرند جز که شیعت دیگران صف النعال. ناصرخسرو. بنمایم دوازده صف راست همه تسبیح خوان بی آواز. ناصرخسرو. همی حیران و بی سامان و پژمان حال گردیدی اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش. ناصرخسرو. ابلهانه جواب داد از صف کزپی خرقه و جماع و علف. سنائی. اندر آن صف که زور دارد سود مرد را مرغ دل نباید بود. سنائی. در صف ّ و سجده از قدو پیشانی ملوک نون و القلم رقم زده بر آستان اوست. خاقانی. قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز پای که از سر کنی در صف عشاق نه. خاقانی. چنبر کوس او خم فلک است ساقی کاس او صف ملک است. خاقانی. هر شب که به صفه های افلاک صفها زده میهمان ببینم. خاقانی. آن کیست که در صف غلامانش صد رستم سیستان ندیده ست. خاقانی. چه باشد که خاقانی از صدر خاقان برای نشست آخرین صف گزیند. خاقانی. مور که مردانه صفی می کشد از پی فردا علفی می کشد. نظامی. مردی نه ای و خدمت مردی نکرده ای و آنگاه صف صفّۀمردانت آرزوست. سعدی. چه مردی کند در صف کارزار که دستش تهی باشد و کار زار. سعدی. عرق، صف اسبان و مرغان و هر چه صف زده باشد. (منتهی الارب). رزدق، صف مردم. (منتهی الارب). نیسب، صف مورچه. (منتهی الارب). و با آراستن، بستن، درست کردن، دریدن، راست کردن، زدن، شکستن، کشیدن و غیره ترکیب گردد. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود. - صف نماز، رده ای که مردم برای نماز بندند در مسجد و جز آن. - صف سماطین. رجوع به سماطین شود. ، جنگ. نبرد مجازاً: پیش تیغ تو روز صف دشمن هست چون پیش داس نو کرپا. رودکی. ، بازار. راسته: خواهندۀ مغربی در صف بزازان حلب دیدم... (گلستان) ، دسته. دستۀ زنبور عسل یا حشرات دیگر که با هم زندگی میکنند. (دزی) ، سومین بخش یک گروه. (دزی) ، اتحاد بین قبائل. (دزی)