ترس. بیم. هراس. خوف. (ناظم الاطباء). ترس و بیم. (غیاث) (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ترسی ناشی از عظمت و جلال حریف و طرف مقابل: از شکوه رفیع بزم تو شد گونۀ آبی و ترنج اصفر. مسعودسعد. مرا به عشق تو می متهم کنند و رواست وزین سخن نه شکوه است مرمرا و نه باک. سوزنی. از شکوه همای رایت شاه کرکس آسمان پر اندازد. خاقانی. اگر بگریزی منهزم و... شکسته باشی و شکوه تو در دلها نماند. (تاریخ طبرستان). از شکوه ولرز و خوف آن ندی پیر دندانها بهم برمی زدی. مولوی. اندرین فتنه که گفتم آن گروه ایمن از فتنه بدند و از شکوه. مولوی. بانگ میزد در میان آن گروه پر همی شد جان خلقان از شکوه. مولوی. - شکوه آمدن کسی را (در دل کسی) ، رسیدن ترس و بیم در دل. به وحشت افتادن: شکوه آمد اندر دلش زآن سپاه به چشمش جهان گشت یکسر سیاه. فردوسی. به هر زخمی ز پای افکند کوهی کز آن آمد خلایق را شکوهی. نظامی