زبانه زدن. مشتعل شدن. (فرهنگ فارسی معین). شعله ورشدن. مشتعل گشتن. برافروختن. روشن شدن: گر آتش سیاست تو شعله ای زند گردون از آن دخان شود اختر شرر شود. مسعودسعد. طرفه مدار اگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. آفتاب حسن او تا شعله زد ماه رخ در پرده پنهان میکند. سعدی. ، سوزاندن. شعله ور ساختن: هست از حجر و شجر دو آتش یک شعله زن و جهان برافروز. خاقانی. رشک اخگر شده اشک از تف نظارۀ ما شعله در بال سمندر زده فوارۀ ما. ظهوری (از آنندراج)