رفیع. بلند. (آنندراج) (غیاث). مرد رفیع. (برهان). بلند. (منتهی الارب). بزرگ. گران قدر: هست او شریف و همت او همچو او شریف هست او سنی و همت او همچو او سنی. منوچهری. خدایگانا همواره قدر و همت تست یکی سنی و رفیع و یکی بلند و خطیر. مسعودسعد. محلش سنی باد و دولت هنی جهانش رهی باد و گردون غلام. مسعودسعد. و منزلت رفیع و درجت منیف و رتبت سنی او انحطاط و انحدار نپذیرد. (سندبادنامه ص 27). سلطان را آن فتح سنی و نجح هنی تمام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و عواید جسیم بنواخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من بدان افراشتم چرخ سنی تا علو عشق رافهمی کنی. مولوی. پهلوان در ناله آمد کای سنی مر مرا کشتی چه صورت می زنی. مولوی. من فقیرم از زر و از سر غنی صدهزاران سر خلف داد آن سنی. مولوی. ، روشن و تابان. (غیاث) (آنندراج)