عمل سرکش. عصیان. طغیان. نافرمانی: ندا کن که آنکس که بر مهترش کند سرکشی این رسد بر سرش. اسدی. اینها ز بهر علم بکار آید نز بهر سرکشی و سبکساری. ناصرخسرو. اگر کسی بگرفتی بزور و جهد شرف به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود. ناصرخسرو. چو ایرانیان آن دهش یافتند سر از چنبر سرکشی تافتند. نظامی. چون ترازودید خصم پرطمع سرکشی بگذارد و گردد تبع. مولوی. ترا با چنین گرمی و سرکشی نپندارم از خاکی از آتشی. سعدی. ، رشد. درازی قامت. رعنایی: به زلف گوی که آئین سرکشی بگذار به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن. حافظ. به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز که گر بدو رسی از شرم سر فرودآری. حافظ. ، سر تافتن. کج رفتاری: چون مار مکن به سرکشی میل کاینجا ز قفا همی رسد سیل. نظامی. ، قوت و قدرت داشتن. دلاوری. گردنکشی: چهارم که خوانند اهنوخوشی همان دست ورزان با سرکشی. فردوسی. نشست تو بر تخت شاهنشهی همت سرکشی باد و هم فرهی. فردوسی. رجوع به سرکش شود