سر فرودآوردن بزرگداشت را. تعظیم و تکریم نمودن. احترام کردن: به نزدیک تختش فروبرد سر جهاندیده پیران گرفتش ببر. فردوسی. چو بشنید بیژن فروبرد سر زمین را ببوسید و آمد بدر. فردوسی. ، پرداختن به. مشغول شدن: چون در ملک متمکن شد سر در عشرت و شراب خواری و خلوتها ساختن فروبرد. (فارسنامۀ ابن بلخی) ، سر بزیر انداختن و خجل گشتن: جمله سر فروبردند و منفعل گشتند. (قصص الانبیاء ص 8) ، داخل کردن سر در جایی: فروبرده سر کاروانی به دیگ چه از پافرورفتگانش به ریگ. سعدی. ، سر در گریبان کردن. به خود فرورفتن: به خود سر فروبرده همچون صدف نه مانند دریا برآورده کف. سعدی