کنایه از بدر رفتن. (رشیدی). کنایه از بدر رفتن و راه خانه گرفتن. (آنندراج). سر خود گرفتن. براه خود رفتن. پی کار خود رفتن. به خود پرداختن. به هوای خویش رفتن: پدر گفتش اکنون سر خویش گیر هر آن ره که میبایدت پیش گیر. فردوسی. ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویشتن گیر وایدر مپای. فردوسی. عتیبه بن موسی سر خویش گرفت و رفت. (تاریخ سیستان). چون خونی از سلطان بدیشان رسد همه سر خویش گیرند و با جانب سلطان ایستند. (کتاب النقض ص 384). وگرنه تازۀ خود پیش گیرم سر خویش و سرای خویش گیرم. نظامی. تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت در پیش. (گلستان سعدی). برو زین سپس گو سر خویش گیر تعنت مزن جای دیگر بمیر. سعدی. یکی هاتف انداخت در گوش پیر که بی حاصلی رو سر خویش گیر. سعدی