کنایه از بدر زدن و راه خانه گرفتن. (آنندراج). به هوای دل خود رفتن. به فکر و اندیشه و کار خود بودن. از پی کار خود رفتن: مرد باش و سخرۀ مردان مشو رو سر خود گیر و سرگردان مشو. مولوی. ما را ز خیال تو چه پروای شراب است خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است. حافظ. دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده ست رفت تا گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید. حافظ. سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان که در اهل کرم نیست به دربان محتاج. صائب. گفتی سر خود گیر و برو ازسر کویم این را به کسی گوی که پا داشته باشد. صائب