زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن: آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همه زردگشتند و پرچین به روی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی. لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی). شهرشهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد. مولوی. - زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن: بر این گونه تا روز برگشت زرد برآورد شب چادر لاجورد. فردوسی. - زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن: همی بود تا زرد گشت آفتاب نشست از بر بارۀ زودیاب. فردوسی. - زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب: بدین گونه تا گشت خورشید زرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد. فردوسی. رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود