رنج بردن. تحمل رنج و دشواری کردن: مشو تا توانی ز رحمت بری که زحمت برندت چو زحمت بری. (بوستان). مسلم کسی را بود روزه داشت که درمانده ای را دهد نان و چاشت وگرنه چه حاجت که زحمت بری ز خود باز گیری و هم خود خوری. (بوستان). کی بجانهای گرفتار، دلش خواهد سوخت یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد. صائب. رجوع به زحمت کشیدن، زحمت کش، زجر کشیدن، زجر بردن و رنجبر شود، رفع تصدیع. رفع مزاحمت کردن. زحمت کم کردن. کنایت از رفتن، خود را کنار کشیدن، بیکسوی شدن از حضور یا خانه کسی، ترک همراهی و رفاقت و یا ترک خانه کسی کردن، دست برداشتن و یا از میان رفتن و نابود شدن: گر زحمت تو برده ام، پنداشتی من مرده ام تو صافی و من درده ام، کی صاف دردی خوار شد. مولوی (از آنندراج). وین پرده بگوی تا بیکبار زحمت ببرد ز پیش ایوان. سعدی. زمانی از سر این خسته پا کشیده بدار که میبریم از این آستانه زحمت خویش. امیر شاهی سبزواری (از آنندراج). رجوع به زحمت، زحمت کم کردن و زحمت برگرفتن شود