شخص نطاق و خوب حرف زننده. (فرهنگ نظام). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح. (آنندراج) (بهارعجم) : زبان آوری بود بسیارمغز که او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی. زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد نزدیک شاه جهان. فردوسی. دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری. فردوسی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و بسپرد نامه بدوی. (گرشاسب نامه ص 275). دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد بر نامه خوانان سیاه. نظامی. ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری کرد از هر زبان. نظامی. بزرگی زبان آور و کاردان حکیمی سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس. سعدی (گلستان). چو بر پهلوی جان سپردن بخفت زبان آوری بر سرش رفت و گفت. سعدی. ، مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج) (بهار عجم). شاعر. (مجموعۀ مترادفات) : تا زبان آوران همه شده اند یکزبان در ثنای آن دوزبان. مسعودسعد. زبان آوری کاندرین عدل و داد ثنایت نگوید زبانش مباد. سعدی. ، غماز و نمام. (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز: زبان آور بی خرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی (بوستان). چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). رجوع به زبان آوری و زبان باز شود. السن. بلتعی. حرّاف (در تداول). فصیح. لیث. منطبق. (منتهی الارب). نطاق (در تداول)