زائل شدن. برطرف شدن. دورشدن: سلو، زائل شدن اندوه عشق. (تاج المصادر) (دهار) : پس در این باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زایل شود. (تاریخ بیهقی). چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد. (تاریخ بیهقی). چون علت زایل شد و بگشاد زبانم مانند معصفر شد رخسار مزعفر. ناصرخسرو. خلل از ملک چون شود زایل جز به رای وزیر و تیغ امیر. ناصرخسرو. دارو سبب درد شد اینجا چه امید است زایل شدن عارضه و صحت بیمار. (از کلیله و دمنه). گرچه بیدل رنگ آتش خانه، از ما ریختند از جبینم چون شود داغ فنا زایل نشد. میرزا بیدل (از آنندراج). ، بسرآمدن. بپایان رسیدن: و این وقت سال سی ویکم بود از هجرت، ملک پارسیان زایل شد و اسلام قوت گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 112). بزرگی از او دان و منت شناس که زایل شود نعمت ناسپاس. سعدی (بوستان). ، فانی شدن. (ناظم الاطباء) : نور این خورشید اگر زایل شود نورآن خورشید جاویدان بود. عطار. زایل شود هرآنچه بکلی کمال یافت عمرم زوال یافت کمالی نیافته. سعدی