جایز دانستن. بمصلحت دیدن. پسندیده و مطلوب داشتن. مجاز شمردن. روا داشتن. رجوع به روا داشتن و روا شود: که شهری خنک بود و روشن هوا از آنجاگذشتن ندیدی روا. فردوسی. سر بارۀ دژ بد اندر هوا ندیدند جنگ هوا را روا. فردوسی. چنان پروریدش که باد هوا بر او برگذشتن ندیدی روا. فردوسی. نه آزار زن جست رای عزیز نه آزار یوسف روا دید نیز. شمسی (یوسف و زلیخا). نیز نبینم روا اگر نه بگویمت بر مگسی خوب نیست ضربت فرهاد. ناصرخسرو