روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) : روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر. حافظ. ، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) : شما را چه رو می نماید در این که بی نیکمردان مبادا زمین. نظامی. - رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) : چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا. آصفی (از آنندراج). ، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) : یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود. مولوی. در میان گریه خوابش درربود دید در خواب آنکه پیری رو نمود. مولوی