جدول جو
جدول جو

معنی رقص کردن

رقص کردن
(تَ شُ دَ)
رقصیدن. (فرهنگ فارسی معین) :
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می کنم
خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی.
خاقانی.
رقص آنجا کن که خود را نشنوی
پنبه را از ریش شهوت برکنی.
مولوی.
دل زنده می شود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست.
سعدی.
، حرکات منظم موزون در سماع کردن. (از فرهنگ فارسی معین) :
گر به طریق عارفان رقص کنی به ضرب کن
دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان.
سعدی.
، کنایه از آفرین کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 79) ، گاهی کنایه از منع کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 179)
لغت نامه دهخدا