معنی رض - لغت نامه دهخدا
معنی رض
- رض
(تَ کَرْ رُ) - کوفتن و ریزه کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرد کردن. شکستن. (یادداشت مؤلف). کوفته و ریزه کردن. (ازدهار) : عسر الرض، دشوار شکستن. (از یادداشت مؤلف). خرد و مرد کردن. (مصادر اللغۀ زوزنی) (تاج المصادربیهقی) ، در تداول طب قدیم، تفرق اتصال که استخوان خردشده باشد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- رض اذن ، انکسار اذن. تفرق اتصال غضروف گوش. (یادداشت مؤلف).
، دویدن، به پای زدن و دوانیدن ستور. (از دهار)
لغت نامه دهخدا