به درازا شکافتن. نقب زدن. (یادداشت مؤلف). رخنه کردن: یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش رخنه زد و بشکلید. کسایی. هر آنکس که او رخنه داند زدن ز دیوار بیرون تواند شدن. فردوسی. - رخنه اندرزدن، شکافتن چیزی. شکاف دادن: سبک رخنۀ دیگر اندرزدند سپه را یکایک به هم برزدند. فردوسی. ، رخنه کردن. تباهی آوردن. تباه کردن. تفرقه ایجاد کردن: مزن رخنه در خاندان کهن تو در رخنه باشی دلیری مکن. نظامی (از ارمغان آصفی). - رخنه زده زبان، مطعون خلایق. (انجمن آرا). کسی که مطعون همه مردم باشد. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)