جدول جو
جدول جو

معنی رخصت کردن

رخصت کردن
(تَ عَلْ لُ تَ)
اجازه دادن. (ناظم الاطباء) :
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز.
ناصرخسرو.
و اگر مروت اقتضا کند بخشیده رخصت می کنم. (تاریخ گلستانه) ، اجازه یافتن:
تا که کشد به دام او تهمت بال و پر زدن
مرغ دلم در آشیان رخصت بال و پر کند.
ملاطغرا (از آنندراج).
- رخصت حاصل کردن، مرخص شدن. (ناظم الاطباء).
- ، اجازت یافتن. مأذون شدن. اذن یافتن. اجازه بدست آوردن:
همانا کرده حاصل رخصت منع مرا امشب
که در بیرون بزمش مدعی خشنود می گردد.
محمدقلی میلی (از آنندراج).
، صبر کردن در مفارقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا