عیادت کردن. پرسیدن بیمار، ملاقات کردن. خود را نمودن. بدیدن کسی رفتن. دیدن یکدیگر را. التقاء. تلاقی. لقاء. لقیان. لقیه. (یادداشت مؤلف) : به جیحون بر از نیزه دیوار کرد اباگیو گودرز دیدار کرد. فردوسی. ماه و خورشید را قران باشد هر گهی با پدر کنی دیدار. فرخی. تا ز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد غنچۀ گل با شکوفۀ ارغوان دیدار کرد. فرخی. و بیرون شدن ملک معظم بدرشهر دروازه طبقگران و دیداری کردند و سخن گفتن باامراء بزرگ. (تاریخ سیستان). ملوک... وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی ص 71). بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 213). بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد. (تاریخ بیهقی ص 416). نه جایی تهی گفتن از وی رواست نه دیدار کردن توان کو کجاست. اسدی. جهان چشم بتمییز برگشادم ازو دو شاهدم برعایت همی کند دیدار. ناصرخسرو. ، به مجاورت و برابر رسیدن. رودررو شدن: پس آنگه بچوگان بر او کار کرد چنان شد که با ماه دیدار کرد. فردوسی. ، خود را نمودن. (یادداشت مؤلف) : وآنگاه به قطران و به قیروش بشستند یعنی نکندصبح پس این شب دیدار. (منسوب به منوچهری). - دیدار تازه کردن، پس از زمانی دراز بدیدار خویشی یا دوستی شدن. (یادداشت مؤلف)