دلداری دادن. غمگساری کردن. تسلی بخشیدن. استمالت و دلجوئی کردن و خشنود ساختن: من دلخسته را دلداریی کن چو دل دادی مرا غمخواریی کن. نظامی. کندت دلبری و دلداری هم عروسی و هم پرستاری. نظامی. نگفتی بی وفا یارا که دلداری کنی ما را الا گر دست می گیری بیا کز سر گذشت آبم. سعدی. عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و بسی دلداری وتلطف کرد. (گلستان سعدی). اگر در مفاوضۀ او شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. (گلستان، کلیات چ مصفا ص 53). دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند. حافظ. تنقّث، دلداری کردن. (از منتهی الارب). رجوع به دلداری دادن شود