تسلی دادن. مسرور کردن. (ناظم الاطباء). امید نیکو دادن. استماله. تسلیه: و شاه (اسکندر) امیران و بزرگان لشکر را دلخوشی می داد (در حبس ارسلان خان) و گفت فارغ باشید و خدای را یاد دارید. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). زاهد شاه را دعا می کرد و دلخوشی می داد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). آن شب همه شب دختر را دلخوشی می داد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ملک زنگیان بزبان ترجمان مرا دلخوشی داد و گفت باید که پیوسته آیی و نمک بسیار بیاوری. (مجمل التواریخ و القصص). کردش آزاد و دلخوشی دادش بر سر شغل خود فرستادش. نظامی. چون دیدپدر سلام دادش پس دلخوشی تمام دادش. نظامی. ملک کامل اهل شهر را دلخوشی داد و گفت... (رشیدی). او را استمالت و دلخوشی دهد. (تاریخ قم ص 246). مردم را الفت داد و جمع کرد و استمالت و دلخوشی داد. (تاریخ قم ص 186). رجوع به دلخوشی شود