با تعبی چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل برداشتن. دل برکندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). از چیزی صرف نظر کردن. چیزی یا کسی را ترک گفتن. دل بر فراق نهادن: دل بگردان زود و گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. پیش از آن کت بکند دست قوی دهر از بیخ دل ازین جای سپنجیت همی باید کند. ناصرخسرو. طفل ازو بستد در آتش درفکند زن بترسید و دل از ایمان بکند. مولوی. به خاک پای عزیزان که از محبت دوست دل از محبت دنیا و آخرت کندم. سعدی. - دل کنده، دل برداشته. کنایه از مسافر و مأیوس باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)