از درها چیز خواستن به دق الباب. کدیه کردن. (آنندراج). تکدی. دریوزه کردن: اگر چه حاجت دق نیست انوری را لیک به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق. انوری. عزم کردم که به انتجاع روم در روستاها چنان که ائمۀ دیگر دق می کنند تا بدان وجه خود را نانی بحاصل کنم. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین). ز جود تست که جز من نمانده در عالم مذکری که کند بر سر منابر دق. بدر چاچی (از آنندراج). ، اعتراض کردن. مؤاخذه کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، طعن کردن. طعنه زدن. طعن و دق زدن: ای که عقلت بر عطارد دق کند عقل و عاقل را قضا احمق کند. مولوی. و رجوع به دق و دق زدن شود