دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن: تنها نتوانست رفتن، چه بر مائدۀ قدس به تنها دستی کردن، خرده ای بزرگ دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125). به آب زندگانی دست کردی نهان شد لاجرم کز وی نخوردی. نظامی. سطو، دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب). - دست [به چیزی] کردن، دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان: خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزی [امیر یوسف] . (تاریخ بیهقی ص 252). - دست [چیزی] کردن، آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن: گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان. فرخی. عنان گیرش و دست فریاد کن که من خود بگویم بشاه این سخن. اسدی. - دست سیلی کردن، زدن با سیلی. طپانچه زدن: بفرمود تا دست سیلی کنند بسیلی قفاهاش نیلی کنند. اسدی. - دست کردن به کسی، دست یازیدن بدو. درآویختن دراو: به مادر مکن دست ازیرا که برتو حرامست مادر اگرزاهل دینی. ناصرخسرو. - دست کردن پیش کسی، نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن: مکن دست پیشش اگر عهد گیرد ازیرا که در آستین مار دارد. ناصرخسرو. - دست کردن و پیش کردن، واداشتن کسی را به کاری