جدول جو
جدول جو

معنی دست آویختن

دست آویختن(پَ / پِخُسْ تَ)
چنگ درزدن. با دست گرفتن:
نادان همه جا با همه خلق آمیزد
چون غرقه بهرچه دید دست آویزد.
سعدی.
ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکراندر من آویخت دست.
سعدی
لغت نامه دهخدا

واژه‌های مرتبط با دست آویختن

دست درآویختن

دست درآویختن
دست زدن. متمسک شدن. چنگ زدن:
دست درآویز بفتراک دل
آب تو باشد که شوی خاک دل.
نظامی.
چو نافش بریدند و روزی گسست
به پستان مادر درآویخت دست.
سعدی
لغت نامه دهخدا

دل آویختن

دل آویختن
دل بستن. علاقه پیدا کردن. دلبستگی یافتن:
در غم چیز دل نیاویزم
به دم حرص تن نرنجانم.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا

دست آختن

دست آختن
دست دراز کردن، دست یازیدن، برای مِثال چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری ست با گردشش ساختن (سعدی - ۱۳۶)
دست آختن
فرهنگ فارسی عمید

دست آختن

دست آختن
دست دراز کردن و حرکت دادن آن بطرف چیزی. (آنندراج). کشیدن و بلند کردن دست به سوی چیزی:
چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن.
سعدی.
- دست آختن به خون کسی، قاصد کشتن کسی شدن. دست یازیدن بر کسی. دست بلند کردن بر کسی به قصد کشتن او:
که هر کو به خون کیان دست آخت
زمانه جز از خاک جایش نساخت.
فردوسی.
چون از عدم درتاخته دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته ظلم آشکارا داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا