درهم افتادن. در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. (از ناظم الاطباء) ، بهم برآمدن. درهم آویختن. جنگ کردن به ریشاریش. بهم تاختن: خواست تا دیگر بار زخمی زند لشکر درهم فتادند و غلبه و ازدحام فریقین مانع شد. (ترجمه تاریخ یمینی). تو گفتی خروسان شاطر به جنگ فتادند درهم به منقار و چنگ. سعدی. و رجوع به درهم افتادن شود