دامن افشاندن. تکاندن دامن، رها کردن دامن. سردادن دامن. از دست نهادن دامن: در حسرت آنم که سروپای بیکبار در دامنش افشانم و دامن نفشاند. سعدی. ، فیض بخشیدن: بر آن سایه چو مه دامن فشاندم چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم. نظامی. ، فروتنی کردن. دامن فشان گردیدن، اعراض کردن. ترک گفتن: چه کردم کآستین بر من فشاندی مرا کشتی و پس دامن فشاندی. خاقانی. - دامن فشاندن از، بس کردن ازو. ترک او گفتن. اعراض کردن از کسی یا چیزی: دامن مفشان از من خاکی که پس از من زین در نتواند که برد باد غبارم. حافظ. - دامن فشاندن بر، دامن افشاندن بر. اعراض کردن از: جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی