تکان دادن دامن. جنبان ساختن دامن ازجوانب. بحرکت درآوردن دامن در سویهای مختلف. دامن فشاندن. رجوع به دامن فشاندن شود، دست کشیدن. از دست نهادن. دامان فشاندن. رها کردن. پشت پازدن. ترک گفتن. ول کردن. سر دادن. اعراض کردن. خویشتن را دور داشتن. نمودن که آنرا نخواهم: همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن زانکه در پای تو دارم سر جان افشانی. حافظ. ، غرور و ناز کردن. (غیاث) ، کنایه از غیظ معشوق و برخاستن اوست از مجلس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، گذشتن از چیزهای نیکو و از دنیا گذشتن. (لغت محلی شوشتر). - دامن افشاندن از...، خویشتن را دور داشتن از. (بهار عجم) : هرآنکس که او دختر شاه خواند ز گیتیش دامن بباید فشاند. فردوسی. حق از بهر باطل نشاید نهفت از آن جمله دامن بیفشاند و گفت. سعدی. اهل بایستی که جان افشاندمی دامن از اهل جهان افشاندمی. خاقانی. - دامن برافشاندن از، دامن برفشاندن از...، ترک گفتن. (آنندراج). ول کردن. ترک دادن و اعراض کردن. (برهان). - ، سفر کردن و کوچ نمودن. (برهان). ونیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 18 و 90 و 298شود