جدول جو
جدول جو

معنی داد ستاندن

داد ستاندن
(کَ دَ)
حق خود گرفتن. داد ستدن:
کیست که گوید ترا نگر نخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
بشعر داد بدادیم داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم.
مسعودسعد.
که برادر شما را دیوان کشتند ومرا بنمودند که ایشان کجایند، و در آنجا بخواهم شد تا داد فرزند خود را بستانم. (قصص الانبیاء ص 33).
داد عمر از زمانه بستانیم
جان بوام از چمانه بستانیم.
خاقانی.
نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت، روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید بگورستان و اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید به بیمارستان واگر کافرید کافرستان و ار بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان. (تذکرهالاولیاء عطار).
بترس ز آه دل بینوا که روز جزا
تظلم آورد و از تو داد بستاند.
سعدی.
پیداست که امر و نهی تا کی ماند
ناچار زمانه داد خود بستاند.
سعدی.
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان ازو داد خلق.
سعدی.
رها نمیکند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.
سعدی.
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید.
سعدی.
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی.
عبید زاکانی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی گرفتن. خواستن حق ستمدیده ای از ستمکشی. انتصار. (منتهی الارب). انتصاف. (منتهی الارب) :
شغل همه برسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
منوچهری.
گر تو زان فاسق ستانی داد من
بر تو و داد تو خوانم آفرین.
خاقانی.
ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم
که داد من بستانی ز روزگار لئیم.
عبدالواسع جبلی
لغت نامه دهخدا