کسی که بواسطۀ نسبت یا از طرف پدر یا از طرف مادر و جز آن بشخص نزدیک باشد. (ناظم الاطباء). قریب. حمیم. محم ّ. اسره. نسیب. (یادداشت بخط مؤلف). قوم. خویش. منسوب: و چنو زود بدست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است. (تاریخ بیهقی). و تو با این سواری چند و با بسطام کی خویشاوند او بود نیک برانید. (فارسنامه ابن بلخی ص 101). رد میراث سخت تر بودی وارثان را ز مرگ خویشاوند. سعدی. تفخیذ، خواندن خویشاوند را الاقرب فالاقرب. (منتهی الارب)