خطبه خوان. (منتهی الارب). آنکه خطبۀ نماز می خواند. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خطباء: کانک قائم فیهم خطیباً و کلهم قیام للصلوه. ابن انباری. ما بسازیم یکی مجلس امروزین روز چون برون آید از مسجد آدینه خطیب. منوچهری. رسم خطبه را و نماز را که خطیب بجا آورد. (تاریخ بیهقی). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان سعدی) ، دانا در خطابت. (منتهی الارب). ناطق. سخنور. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خطباء: خطیبان همه عاجز اندر خطابش هژبران همه روبه اندر غبارش. ناصرخسرو. هر آنگه کزو ماند عاجز خطیب فزاید بر او بی سعالی سعال. ناصرخسرو. مسعودسعدسلمان در بزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعدسلمان. درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب برای نام بود در برش نه بهر وغا. خاقانی. خرد خطیب دل است ودماغ منبر او زبان بصورت تیغ و دهان نیام آسا. خاقانی. صبوحی زناشوئی جام و می را صراحی خطیبی خوش الحان نماید. خاقانی. جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب نائب من باش اینک تیغ اینک گوهرم. خاقانی. من این رندان و مستان دوست دارم خلاف پارسایان و خطیبان. سعدی (طیبات). خطیب سیه پوش شب بی خلاف برآورد شمشیر روز از غلاف. سعدی (بوستان). - خطیب الهی، هاتف غیبی. (ناظم الاطباء). آواز این خطیب الهی تو نشنوی کز جوش غفلت است ترا گوش دل گران. خاقانی. - خطیب القوم، بزرگ قوم که با سلطان در حوائج ایشان گفتگو کند. (ناظم الاطباء). ، شخصی که قاری قرآن باشد، شخص موحد. (ناظم الاطباء). - خطیب الانبیاء، پدرزن حضرت موسی که حضرت شعیب باشد. (از ناظم الاطباء). - خطیب سحر، خروس سحرخوان: دیدم صف ملائکه چرخ نوحه گر چندانکه آن خطیب سحر در خطاب شد. خاقانی. - خطیب فلک، ستارۀ مشتری. (ناظم الاطباء). - رجل خطیب، مردی که نیک خطبه خواند. (ناظم الاطباء)