از طریق خبر کسی را مطلع کردن. خبردادن. تخبیر. (از تاج المصادر بیهقی). تحدیث. انباء. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). مطلع کردن. آگاهانیدن: نوندی فرستاد و کردش خبر چو بشنید سام یل پرهنر. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (از کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبر کرد. نظامی. بدرگاه مهین بانوگذر کرد ز کار شاه بانو را خبر کرد. نظامی. قناعت توانگر کند مرد را خبر کن حریص جهانگرد را. سعدی (بوستان). وانگه که بتیرم زنی اول خبرم کن تاپیشترت بوسه دهم دست و کمان را. سعدی (بدایع). مغان را خبر کرد و پیران دیر ندیدم در آن انجمن روی خیر. سعدی (بوستان). کسان را خبر کرد و آشوب خاست. (بوستان سعدی). تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان سعدی). مر آن پادشاهزاده را که مطمح نظر او بود خبر کردند. (گلستان سعدی). - امثال: مرگ خبر نمی کند، مثلی است که در مرگهای مفاجاه زنند