جدول جو
جدول جو

معنی خازن

خازن
(زِ)
نگهبان. (آنندراج). خزانچی و نگهبان خزانه از لطایف. (غیاث اللغه). خزینه دار. (مهذب الاسماء).
ذخیره کننده و حفظکننده مال ذخیره. (فرهنگ نظام). خزانه دار و تحویلدار و حافظ و نگهبان خزانه. (فرهنگ نفیسی). گنجور، گنجبان. خزانه دار. مدّخر، متولی حفظ مال و انفاق. (اقرب الموارد) (المنجد). ج: خزّان و خزنه، خازنان: ما انتم له بخازنین. (قرآن 22/15). لخزنه جهنم ادعوا ربکم. (قرآن 49/40) و قال لهم خزنتها 71/39 و 73) سألهم خزنتها الم یأتکم (8/67).
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیلان دو دست خازن و وزّان.
فرخی.
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
از غزنین نامه رسید که جملۀ خزاین دینار و درم... و همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان سپرد. (تاریخ بیهقی). خازنی نامزد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). چون از مجلس عقد باز گردی نثارها و هدیهاکه با تو حصیری فرستاده آمده است بفرمای خازنان را که با تواند تا ببرند و تسلیم کنند. (تاریخ بیهقی ص 212). آنچه نسخت کردند از خزانه ها بیاوردند و پیش چشم کردند و برسولان سپردند و خازنی نامزد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). و در آن دو سه روز پوشیده بومنصورمستوفی را و خازن و مشرفان و دبیران خزانه دار بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 260). گفت احمدحسن فرمانبردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید نبشته آید و خازنی که کسی را اگر خلعت باید داد بدهد. (تاریخ بیهقی ص 245). امیر گفت به نیم ترک رو بوسهل و خازنان و مشرفان را بگوی تا بر نسختی که ایشان را خلعت دادندی همگان را خلعت دهند و پیش آرند. (تاریخ بیهقی ص 241). بطارم دیوان رسالت بنشستندو خازنان را بخواندند. (تاریخ بیهقی ص 296). محمود طاهر پدرش مردی بود محتشم از خازنان امیر محمود. (تاریخ بیهقی ص 529). این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید. (تاریخ بیهقی ص 296). نماز دیگر نسختها بخواست، مقابله کرد با آنچه خازنان سلطان و مشرفان نبشته اند. (تاریخ بیهقی ص 154).
گرت بسیم و زر دین حاجت است
بر سر هر دو من از او خازنم.
ناصرخسرو.
قرآن کند همی اندر دل تو حکمت و پند
بدان سبب که بدل خازن قرآن شده.
ناصرخسرو.
هر چه جز از خازن خدای ستانی
جمله هوان است و خواری است و گدائی.
ناصرخسرو.
مشنو دروغ تا نشوی خوار از آنک
چون سیم قلب قلب بود خازنش.
ناصرخسرو.
جز که ما را نیست معلوم آنکه فرزندان تو
خازن علمند و گنجور قرانند ای رسول.
ناصرخسرو.
دام بدریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری بدام برآمد.
خاقانی.
بر خازنان فکر بیارش ز راه گوش
چون موم خازنانش پس گوش چون نهی.
خاقانی.
تا که آن سلطان بخوان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر در بر میهمان افشانده اند.
خاقانی.
تا که از خازنی و خازن احکام خطا
کان خطا را خط بطلان بخراسان یابم.
خاقانی.
دبیر است خازن به اسرارپنهان
وزیر است ضامن به اشکال پیدا.
خاقانی.
کجا خازن لشکر و گنج من
برشوت مگر کم کند رنج من.
نظامی.
هر چه بدو خازن فردوس داد
جمله در این حجرۀ ششدر نهاد.
نظامی.
چو بر زد بامدادان خازن چین
بدرج گوهرین برقفل زرین.
نظامی.
خازن خلد، هشت خلد بگشت
در خور جام تو شراب نداشت.
عطار.
خازنان هشت صنعت عاشق رویش شدند
در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند.
عطار.
، زبان. (منتهی الارب) (لسان) (اقرب الموارد) (المنجد).
- خازن بهشت، خازن خلد. رضوان. نگاهبان بهشت.
- خازن جهنم، مالک دوزخ
لغت نامه دهخدا