معنی حفاظ - لغت نامه دهخدا
معنی حفاظ
- حفاظ(تَ صَعْ عُ)
- محافظت. پیوسته بودن برکاری. پی کردن کاری را. مواظبت امری، بازداشتن از چیزهای ناروا، حفظ. نگهبانی. نگاهبانی کردن. نگاه داشتن. (منتهی الارب)،
{{اسم مصدر}} حمیت. (صراح)، مروت. (غیاث) : بیامدم تا... آنچه از... شرط حفاظ... برمن واجب است به ادا رسانم. (کلیله و دمنه)، عفاف. عفت. پرهیزگاری. دور گردانیدن از بدیها خود را. خویشتن داری. خدارت. مستوری: و ازباب حفاظ تا او (یعقوب لیث) بود بوجه ناحفاظی بهیچ کس ننگرید. نه زی زن نه زی غلام. (تاریخ سیستان).
گر بدی صبر و حفاظم راهبر
برفزودی اختیارم کروفر.
مولوی.
مرنج حافظ، وز دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست.
حافظ.
،
{{اسم}} عار. (صراح)
لغت نامه دهخدا