جدول جو
جدول جو

معنی حرق

حرق
(تَ شَکْ کُ)
سوزانیدن. سوزاندن. سوختن. سوزش. سوز. (دهار) :
چه باک دارد با حرز حزم او عاقل
که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب.
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
ترا بطبع مطیع و مسخر آتش و آب.
مسعودسعد.
آفت ملک شش چیز است... حرمان... وخلاف روزگار و باد... و حرق و آنچه بدین ماند. (کلیله و دمنه).
آتشی از روی والاهمتی
خلق عالم در امان از حرق تو.
سوزنی.
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچودر دریا کلیم.
سوزنی.
، دندان بر هم سائیدن از خشم. (تاج المصادر بیهقی). دندان بهم سائیدن ازخشم. بهم سائیدن دندانهای نیش را چنانکه آواز برآیداز روی خشم. دندان از خشم بر هم سائیدن. (زوزنی) (ترجمان عادل). دندان بر هم سائیدن. (تاج المصادر) ، حرق شعر، ریختن و افتادن موی. ریخته شدن موی. ریزیده شدن موی. (تاج المصادر بیهقی) ، حرق ریش، ریخته شدن پر، سوختگی جامه از کوفتن گازر و غیر آن، به سوهان سائیدن. (تاج المصادر بیهقی). سائیدن به سوهان. (دهار). سوهان زدن. به سوهان بسائیدن. (زوزنی) (ترجمان عادل) ، خراشیدن، سودن چیزی به چیزی، (اصطلاح تصوف) تهانوی گوید: در اصطلاح صوفیه عبارت است از واسطۀ تجلیات که جاذب است سالک را سوی فناء. کذا فی اللطائف. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا