جدول جو
جدول جو

معنی حافظ شیرازی

حافظ شیرازی
(ف ِ ظِ)
خواجه شمس الدین محمد. جامع دیوان حافظ که عموماً او را محمد گلندام میدانند بر دیوان حافظ مقدمه ای نوشته و به مناسبت قدمت این سند عیناً در اینجا نقل میشود :حمد بی حد و ثنای بی عد و سپاس بی قیاس خداوندی را که جمع دیوان حافظان ارزاق به پروانه سلطان ارادت و مشیت اوست ، بی مانندی که رفع بنیان سبع طباق نشانه عرفان حکمت بی علت اوست ، حکیمی که طوطی شکرخای ناطقه انسانی را در محاذات آیینه تأمل عرایس معانی به ادای دلگشای ان من البیان لسحراً گویا کرد، علیمی که بلبل دستان سرای خوش نوای زبان را در قفس تنگ دهان بقوت اذهان در ترنم و تنغم ان من الشعر لحکمة آورد:
آن بنده پروری که زبان در دهان نهاد
درّ کلام در صدف هر زبان نهاد
جان را ز لطف عذب غذائی لطیف داد
دل را مفرحی ز سخن در بیان نهاد
در بحر سینه درّ معانی بپرورید
در کان طبع لعل سخن بی کران نهاد.
و جواهر منظوم صلوات بی نهایات ، و زواهر منثور تحیات بی منتهی و غایات نثار روح پرفتوح و صدر مشروح زبان آوری که ندای جان فزای انا افصح العرب و العجم به مسامع سکنه مضله غبراء و سفره مظله خضراء رسانید، و از شمیم نسیم روح پرور ان روح القدس نفث فی روعی ، مشام جان زنده دلان در دو جهان معطر و مروّح گردانید، و سر زلف عروسان سخن را بدستیاری الا انی اوتیت القرآن و مثله معه ، حسن بیان او پیراست ، و گردن و گوش خزاین دلها بدرر فواید جان فزای و غرر فراید معجزنمای اوتیت جوامعالکلم ، لفظ گهربار او آراست ، اعنی جناب رسالت مآب ، خواجه کشور دانائی ، دیباچه دفتر سخن آرائی ، صادق برهان (ص) و القرآن ذی الذکر، صاحب دیوان و ماعلمناه الشعر [ قرآن 69/36 ]، صدر جریده ٔانبیا، بیت قصیده اصفیاء محمد مصطفی علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات الزاکیات المبارکات :
چشم و چراغ جمع رسل هادی سبل
سلطان چاربالش ایوان اصفیا
گنجینه حقایق اسرار کاینات
مجموعه مکارم اخلاق انبیا
دستش محیط جود و دمش کیمیای علم
نطقش مکان صدق و دلش معدن صفا.
و درود بی کران و تحیات بی پایان بر ارواح طیبه و اشباح طاهره جماهیر آل و اصحاب و مشاهیر رجال و احباب او باد که سمند خوشخرام عبارت و رخش تیزگام مجاز و استعارت را زین تزیین برنهاده و در میدان بیان جولان نموده ، و بچوگان فصاحت و بلاغت گوی هنروری و سخندانی از مصاقع خطبا و ادباء اقاصی و ادانی درربودند، تا صدای صیت رسالت و ندای صوت جلالت محمد رسول اﷲ و الذین معه اشدّاء علی الکفار [ قرآن 29/48 ]، بگوش هوش فصحاء اطراف عالم و بلغاء اکناف امم رسانیدند. سنان لسان و تیغ بیان و الشعراء یتبعهم الغاوون [ قرآن 224/26 ]، از هیبت جلال نبّوت در غمد کلال و نبوت بماند، و مشاهیر صف قتال :
یرمون بالخطب الطوال و تارة
وحی الملاحظ خیفةالرقباء.
هنگام تحدی و جدال از معارضه و مقابله ایشان سپر عجز و ابتهال در روی قیل و قال کشیدند که لایأتون بمثله ولو کان بعضهم لبعض ظهیراً [ قرآن 88/17 ]:
مستغرق درود و ثنا باد روحشان
تا روز را فروغ بود شمع را شعاع .
بر نقادان رسته بلاغت و جوهریان روز بازار فضل و براعت ، نامداران خطه سخن و شهسواران عرصه ذکا و فطن ، سالکان مسالک نظم و نثر و مالکان ممالک دقایق شعرپوشیده نیست که گوهر سخن در اصل خویش سخت قیمتی و باصفا، و کلام منظوم در نفس خود عظیم نفیس و گرانبهاست ، در دکان امکان هیچ متاعی از او گرانمایه تر نتوان خرید و در بازار ادوار هیچ بضاعت از او بارفعت تر نتوان دید، صیرفی خرد را نقدی از آن عزیزتر بدست دل نیاید، و نقشبند فکرت را صورتی از آن زیباتر در پرده خیال رخ ننماید، وزن و مقدار این درّ شاهوار ندانند الاخردمندان کامل و قدر و اعتبار این نقد تمام عیار نشناسند الاّ جوهریان عاقل :
گر بدی گوهری ورای سخن
آن فرودآمدی بجای سخن.
و هو میدان لایقطع الاّ بسوابق الاذهان و میزان لایرفع الا بأیدی بصائر البیان اما تفنن اسالیب کلام و تنوع تراکیب نثر و نظام بسیار و بی شمار است ، و تفاوت حالات سخنوران و تباین درجات هنرپروران بحسب مناسبت نفوس و طباع و رعایت موافقت رسوم و اوضاع بود و قد قیل : لیست البلاغة ان یطال عنان القلم و اسنانه او یبسط رهان القول و میدانه ، بل هی ان یبلغ امد المراد، بالفاظ اعیان و معان افراد هر شاعر ماهر که به کنه این نکته رسد و بر جلیه این قضیه واقف شودرخساره عبارت او نضارت گیرد و جمال مقالت او طراوت پذیرد تا بجائی رسد که یک بیت او نایب مناب قصیده ای شود و یک غزل او واقع موقع دیوانی گردد، و از قطعه مملکتی اقطاع یابد، و به رباعی از ربع مسکون خراج ستاند.
قافیه سنجان چو قلم برکشند
گنج دوعالم بسخن درکشند
خاصه کلیدی که در گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست.
و بی تکلف مخلص این کلمات و متخصص این مقدمات ذات ملک صفات مولانا الاعظم السعید المرحوم الشهید مفخر العلماء استاد نحاریر الادباء معدن اللطائف الروحانیة، مخزن المعارف السبحانیة شمس الملة و الدین محمد الحافظ الشیرازی بود طیب اﷲتربته ، و رفع فی عالم القدس رتبته ، که اشعار آبدارش رشک چشمه حیوان ، و بنات افکارش غیرت حور و ولدانست ، ابیات دلاویزش ناسخ سخنان سحبان و منشآت لطف آمیزش منسی احسان حسان .
کنظم الجمان و روض الجنان
و امن الفؤاد و طیب الرّقاد .
مذاق عوام را به لفظ متین شیرین کرده و دهان خواص را به معنی مبین نمکین داشته ، هم اصحاب ظاهر را بدو ابواب آشنائی گشوده و هم ارباب باطن را از او مواد روشنائی افزوده ، در هر واقعه سخنی مناسب حال گفته و برای هر معنی لطیف غریبه ای انگیخته و معانی بسیار به لفظ اندک خرج کرده ، و انواع ابداع در درج انشاء درج کرده گاه سرخوشان کوی محبت را بر جاده معاشقت و نظربازی داشته و شیشه صبر ایشان بر سنگ بی ثباتی زده :
بشوی اوراق اگر همدرس مائی
که علم عشق در دفتر نباشد.
و گاه دردی کشان مصطبه ارادت را به ملازمت پیردیر مغان و مجاورت بیت الحرام خرابات ترغیب کرده :
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیرمغان خواهد بود.
افاضت سلسال طبع لطیفش که حکم هذا عذب فرات سائغ شرابه دارد خاص و عام را شامل و شایعاست ، و افادت آثار فضل فیاضش کمشکوة فیها مصباح اقاصی و ادانی را لایح و ساطع. سحر حلال طبعش عقده در زبان ناطقه افکنده و عقد منظوم فکرتش وزن متاع بحر و کان برده ، رشحات ینابیع ذهن وقادش حدائق مجلس انس رابزلال معین و من الماء کل شی حی صفت نضارت بخشیده ، و نفحات گلزار فکرش درریاض جانها معنی آیت فانظر الی آثار رحمة اﷲ کیف یحیی الارض بعد موتها فاش کرده ، کلمات فصیحش چون انفاس مسیح دل مرده را حیات بخشیده ، و رشحات اقلام خضر خاصیتش بر سریر سخن ید بیضا نموده گوئی هوای ربیع کسب لطافت از نسیم اخلاق او کرده ، و عذار گل و نسرین زیب و طراوت از شعر آبدار او گرفته ، و قد شمشاد و قامت دلجوی سرو آزاد اعتدال و اهتزاز از استقامت رای او پذیرفته :
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است.
و بی تکلف هر در و گوهر که در طرف دکان جوهری طبیعت موجود بود ازبهر زیب و زینت دوشیزگان خلوت سرای ضمیرش در سلک نظم کشیده لاجرم چون خود رابه لباس و کسوت عبارت و حلیه استعارت آراسته دید زبان به دعوی برگشاد و گفت :
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست.
و با موافق و مخالف و طنازی و رعنائی درآویخته و در مجلس خواص و عوام و خلوت سرای دین و دولت ، پادشاه و گدا و عالم و عامی بزمها ساخته و در هر مقامی شغبها آمیخته و شورها انگیخته :
حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد.
و چون از شائبه شبهت و غائله شهوت مصون و محروس بودند و دست تصرف بیگانه به دامن عصمتشان نرسیده ، و گوشه طره عفتشان بر انگشت خیانت کسی فرونکشیده ، ورخساره احوالشان از خجلت عار و ضجرت طعن در صون عصمت و حرز امانت محفوظ مانده چنانکه گفته اند:
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست.
لاجرم رواحل غزلهای جهانگیرش در ادنی مدتی به اقصای ترکستان و هندوستان رسیده ، و قوافل سخنهای دلپذیرش در اقل زمانی به اطراف و اکناف عراقین و آذربایجان کشیده ، قد هب [ فهبب ؟ ] هبوب الریح و دب دبیب المسیح بل سار مسیر الامثال و سری سر[ ی ] الخیال : سماع صوفیان بی غزل شورانگیز او گرم نشدی و مجلس می پرستان بی نقل سخن ذوق آمیز او رونق نیافتی :
غزل سرائی حافظ بدان رسید که چرخ
نوای زهره برامشگری بهشت از یاد
بداد داد سخن در غزل بدان وجهی
که هیچ شاعر از آنگونه داد نظم نداد
چه شعر عذب روانش ز بر کنی گوئی
هزار رحمت حق بر روان حافظ باد.
اما بواسطه محافظت درس قرآن ، و ملازمت بر تقوی و احسان و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه مطالع و مصباح و تحصیل قوانین ادب و تجسس دواوین عرب ، بجمع اشتات غزلیات نپرداخت و بتدوین و اثبات ابیات مشغول نشد و مسود این ورق عفا اﷲ عنه ما سبق در درس گاه دین پناه مولانا و سیدنا استادالبشر قوام الملّة و الدّین عبداﷲ اعلی اﷲ درجاته فی اعلی علیین بکرّات و مرات که به مذاکره رفتی در اثناء محاوره گفتی که این فراید فواید را همه در یک عقد می باید کشید و این غرر درر را در یک سلک می باید پیوست تا قلاده جید وجود اهل زمان و تمیمه وشاح عروسان دوران گردد و آن جناب حوالت رفع ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی و بغدر اهل عصر عذر آوردی تا در تاریخ سنه اثنی و تسعین و سبعمائة [792] ودیعت حیات بموکلان قضا و قدر سپرد و رخت وجود از دهلیز تنگ اجل بیرون برد و روح پاکش با ساکنان عالم علوی قرین شد و همخوابه پاکیزه رویان حورالعین گشت :
بسال باء و صاد و ذال ابجد
ز روز هجرت میمون احمد
بسوی جنت اعلی روان شد
فرید عهد شمس الدین محمد
بخاک پاک او چون برگذشتم
نگه کردم صفا و نور مرقد.
و بعد از مدتی سوابق حقوق صحبت ، و لوازم عهود محبت ، و ترغیب عزیزان باصفا وتحریض دوستان باوفا، که صحیفه حال از فروغ روی ایشان جمال گیرد، و بضاعت افضال بحسن تربیت ایشان کمال پذیرد، حامل و باعث این فقیر شد بر ترتیب این کتاب وتبویب این ابواب ، امید به کرم واهب الوجود و مفیض الخیر و الجود آنکه قائل و ناقل و جامع و سامع را در خلال این احوال و اثنای این اشتغال حیاتی تازه و مسرتی بی اندازه کرامت گرداند و عثرات را بفضل شامل و لطف کامل درگذراند ، انه علی ذلک لقدیر و بالاجابة جدیر.
ترجمه احوال حافظ شیرازی : به اتفاق تذکره نویسان لقب اصلی او شمس الدین است ، و آن از بیت ذیل نیز که از قطعه ای در تاریخ وفات اوست برمی آید:
بسوی جنت اعلی روان شد
فرید عهد شمس الدین محمد.
نویسنده مقدمه دیوان حافظ او را (شمس الملة و الدین) یاد کرده و در یکی از دیوانهای چاپی حافظ «شمس الدین و الدنیا» نوشته اند، بدیهی است که لقب او همان شمس الدین بوده و «ملت » و «دنیا» زائد است. پس از وفات او، اهل ذوق و عرفان وی را به القاب ذیل خوانده و ستوده اند: بلبل شیراز، لسان الغیب ، خواجه عرفان ، خواجه شیراز، ترجمان الحقیقة، کاشف الحقایق ، ترجمان الاسرار، مجذوب سالک ، ترجمان اللسان ، و غیره. نام وی به اتفاق همه صاحبان تذکره محمد است و آن از بیت ذیل نیز که از قطعه ای در تاریخ وفات اوست ، تأیید میشود:
یگانه سعدی ثانی ، محمد حافظ
از این سراچه فانی بدار راحت رفت.
و همچنین در قطعه ای دیگردر تاریخ وفات او «فرید عهد شمس الدین محمد» آمده که در فوق نقل شد. تخلص خواجه «حافظ» است و او خود در مقطع اغلب غزلیات و ضمن بعض اشعار دیگر خویش این تخلص را بکار برده است و حتی یک غزل مردف بکلمه «حافظ» در دیوان خواجه است به مطلع ذیل :
ز چشم بد رخ خوب ترا خدا حافظ
که کرد جمله نکوئی بجای ما حافظ .
از قدیم حافظ به کسانی که قرآن را از بر داشتند اطلاق میشده ، خواجه شیراز نیز قرآن را با روایات سبع از بر داشت :
عشقت رسد بفریاد گر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت.
از اینرو خواجه کلمه «حافظ» را تخلص خویش اختیار کرد:
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با نکات قرآنی.
خانواده : اطلاع دقیقی از خانواده حافظ در دست نیست. جد حافظ را شیخ غیاث الدین و پدر وی را بعضی بهاءالدین و از اهل کوپای اصفهان و برخی کمال الدین و از مردم تویسرکان نوشته اند. در شغل پدر و اجداد او نیز اختلاف است : ریاض العارفین آنان را از علماء و فضلاء میداند و تذکره میخانه نویسد: شغل پدر او تجارت و صاحب ثروت و مکنت بود. جد حافظ یا پدر وی از مسقطالرأس خود، در زمان اتابکان فارس عازم شیراز شد و در آن شهر توطن گزید. مادر او بگفته عبدالنبی مؤلف میخانه از مردم کازرون بود و در محله دروازه کازرون شیراز خانه و مسکن داشته. پس از وفات پدر خواجه سه پسر از او بجا ماند که کوچکترین آنان محمد بود. برادران مدتی با هم زیستند و سپس جدا شدند وفقر و مسکنت بر ایشان مستولی گشت . از دو برادر یکی را حافظ خود بنام «خواجه خلیل عادل » میخواند و شاید «خلیل الدین عادل » نام داشته است. حافظ ماده تاریخ ذیل را بیاد او گفته :
برادر خواجه عادل طاب مثواه
پس از پنجاه ونه سال حیاتش
بسوی روضه رضوان سفر کرد
خدا راضی ز افعال و صفاتش
خلیل عادلش پیوسته بر خوان
وز آنجا فهم کن سال وفاتش.
چون شماره «خلیل عادل » بحساب جمّل 775 است که تاریخ وفات اوست و عمر او نیز بتصریح قطعه فوق 59 سال بوده پس تاریخ تولد وی بسال 716 است. حافظاین قطعه را نیز گویا در مرگ برادر دیگر خود که در جوانی فوت کرده بود، گفته است :
دریغا خلعت حسن جوانی
گرش بودی طراز جاودانی
دریغا حسرتا دردا کز این جوی
نخواهد رفت آب زندگانی
همی باید برید از خویش و پیوند
چنین رفته ست حکم آسمانی
و کل اخ یفارقه اخوه
لعمر ابیک الا الفرقدان.
در دائرةالمعارف بریتانیکا آمده : تاریخ فرشته پس از دو قرن فقط دریک جا از خواهر حافظ و اطفال او بدون ذکر اسامی آنان یاد کرده است (تاریخ فرشته چ جان بریگس بمبئی 1831 م. ج 1 ص 77). اکثر نویسندگان بطور قطع و برخی ظاهراً ، مولد او را شیراز دانسته اند. ملا عبدالنبی فخر زمانی قزوینی در تذکره میخانه درباب حافظ مینویسد: «والده اش کازرونی و در محله دروازه کازرون شیراز خانه و سکنی داشته اند». برخی از نویسندگان مسکن او را در محله شیادان شیراز نوشته اند، این محله با محله مورستان از زمان کریم خان زند، یک کوی گشته و مجاور درب شاهزاده قرار دارد . درباب تاریخ تولد خواجه اختلاف است ، دائرةالمعارف بریتانیکا می نویسد: «تاریخ دقیق تولد وی نامعلوم است ولی بطور قطع مولد او پیش از 700 ه. ق.1320/ م. نبوده است ». و غالباً تولد او رابالقطع والیقین در اوایل قرن هشتم هجری (چهاردهم م.) دانسته اند . دائرةالمعارف فرانسه تولد او را در ربع اول قرن هشتم هجری نوشته. فرصت ، عمر حافظ را چهل وشش سال دانسته و چون تاریخ وفات او 791 یا 792 است بنابر این قول ، مولد وی بسال 745 یا 746 باشد. مؤلف تذکره میخانه عمر حافظ را 65 سال گفته ، بنابراین تولد او در سال 726 اتفاق افتاده است. هیچیک از دو قول اخیر صحیح نیست ، زیرا قدیمترین شعر حافظ که میتوان تاریخی برای آن تعیین کرد، این قطعه است :
خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا
ای جلال تو به انواع هنر ارزانی
همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد
صیت مسعودی و آوازه شه سلطانی
گفته باشد مگرت ملهم غیب احوالم
این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی
در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر
همه بربود بیک دم فلک چوگانی
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی
بسته بر آخور او استر من جو میخورد
توبره افشاند بمن ، گفت : مرا میدانی ؟
هیچ تعبیر نمیدانمش این خواب که چیست
تو بفرمای که در فهم نداری ثانی .
و ممدوح این قطعه جلال الدین مسعودشاه بن شرف الدین محمودشاه اینجو برادر مهتر شیخ ابواسحاق اینجوست که در بغداد به امیر شیخ حسن بزرگ پناهنده شده بود و مورد نوازش او واقع گشته با سلطان بخت دختر دمشق خواجه و خواهر دلشادخاتون (بیوه ابوسعید که در این وقت زن امیر شیخ حسن ایلکانی بود) ازدواج کرد و در سال 743 به امر شیخ حسن به اتفاق امیر یاغی باستی پسر هشتم امیر چوپان ، که هر دو را متفقاً به حکومت فارس معین کرده بود از طرف لرستان عازم شیراز شد. غالب مردم شیراز با وجود غلبه شیخ ابواسحاق حکومت شیراز را حق برادر بزرگ او مسعودشاه میدانستند و این سبب شد که بین طرفداران دو برادر اختلاف ایجاد شد ولی امیر شیخ ابواسحاق نسبت به برادر مهتر تواضع داشت و برحسب اشاره او از شیراز خارج شده بطرف گرمسیر شبانکاره رفت. خواجه حافظ قطعه فوق را در این هنگام گفته و از آن چنان برمی آید که یکی از کسان مسعودشاه استری از حافظ دزدیده بود و خواجه بوسیله این قطعه بطور مطایبه بدو تذکره داده است ، اما جلال الدین مسعودشاه اینجو بر اثر حسادت امیر یاغی باستی در 19 رمضان سال 743 بدست او کشته شد. بنابراین با ملاحظه تاریخ وفات خواجه در 791 یا 792 چنین برمی آید که خواجه این قطعه را لااقل 48 سال قبل از فوت خود گفته باشد . حافظ میگوید در مدت سه سال از شاه و وزیر مرزوق بوده است و بنابراین از سه سال پیش از این تاریخ یعنی از 740 با دربار مرتبط بوده است و اگر سن او را در این تاریخ در حدود سی سال فرض کنیم ، تاریخ تولد او در حدود 710 بدست می آید. حافظبه تصریح مقدمه منسوب به محمد گلندام «در درس گاه دین پناه مولانا و سیدنا استادالبشر قوام الملة و الدین عبداﷲ» حاضر میشد و از دیگر استادان عصر نیز کسب علم و ادب کرد، خود گوید:
علم و فضلی که بچل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه بیکجا ببرد.
و بارها از مدرسه و قیل و قال بحث یاد کرده است :
طاق و رواق مدرسه و قیل و قال بحث
در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم.
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث و کشف کشّافست ؟
درنتیجه حافظقرآن را از بر کرد:
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
بقرآنی که اندر سینه داری.
و روایات قراء سبعه را تماماً محفوظ داشت :
عشقت رسد بفریاد گر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت.
خواجه در تفسیر نیز دست داشته ، بقول نویسنده مقدمه منسوب به محمد گلندام «بحث کشاف » میکرد و خود گوید:
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث و کشف کشّاف است ؟
صاحب مجمعالفصحاء تألیف تفسیری را نیز بدو نسبت میدهد. از این بیت او برمی آید که وی بر بطون تفاسیر اطلاع داشته است :
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با نکات قرآنی.
نیز بتصریح مقدمه دیوان ، خواجه به «مطالعه مطالع و مصباح » مشغول بود. کتب بسیاری بنام «مطالع» و شرح مطالع در حکمت و منطق و کلام و غیره باقی است . بعض محققین منظور از «مطالع» مذکور را همان «مطالع الانظار فی طوالع الانوار» تألیف بیضاوی (متوفی 685 ه. ق.) در حکمت و برخی مراد شرح مطالع قطب الدین رازی که در منطق تألیف شده ، دانسته اند . همچنین کتب بسیار بنام «مفتاح » و شروح آنها اشتهار دارد و مراد از مفتاح مذکور به اتفاق «مفتاح العلوم » تألیف سکاکی (متوفی بسال 636 ه. ق.) است و این کتاب در عصر حافظ از کتب درسی بوده است چنانکه احمدبن ابی الخیر، در شرح حال قطب الدین ابوسعید محمد السیرافی نویسد (شیرازنامه ص 145):«کتاب مفتاح العلوم فی المعانی و البیان بالتمام در حضرتش خوانده ام و بشهور سنه احدی و عشرین و سبعمائه [ 721 ] بجوار حق پیوست ». نویسنده مقدمه دیوان گوید: خواجه بتحصیل قوانین ادب و تجسس دواوین عرب » مشغول بود، و خود او گوید:
اگرچه عرض هنر پیش یار بی ادبی است
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی است.
حافظ به موطن خویش شیراز بسیار علاقمند بود و در اشعار خود این علاقه را نیک نشان داده است :
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال لب هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای اوست
تا آب ما که منبعش اﷲاکبر است.
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکناباد و گلگشت مصلی را.
اگرچه زنده رود آب حیاتست
ولی شیراز ما از اصفهان به.
و در غزلی شیراز را چنین توصیف کند:
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز رکناباد ما صد لوحش اﷲ
که عمر خضر می بخشد زلالش
میان جعفرآباد و مصلی
عبیرآمیز می آید شمالش
بشیراز آی و فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
که نام قند مصری برد آنجا
که شیرینان ندادند انفعالش...
از اینرو حافظ نمیخواسته است هیچگاه شیراز را ترک گوید و سفر گزیند:
من کز وطن سفر نگزیدم بعمر خویش...
و علت سفر نگزیدن را همان علاقه به شیراز و نزهت گاههای آن داند:
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلی و آب رکناباد.
اما عاقبت حاسدان موجب ملالت خواجه گردیدندو وی گفت :
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش.
زیرا درنتیجه تصاریف روزگار، ذوق سلیم از شیرازیان رخت بربسته بود:
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم.
حافظ آرزوی سفر کرد:
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسان عذب که خامش چو سوسنم.
و در جای دیگر گوید:
ره نبردیم بمقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند.
و نیز:
از گل فارسیم غنچه عیشی نشکفت
حبذا دجله بغداد و می روحانی.
سفر بغداد میسر نشد ولی وسیله مسافرت او به یزد فراهم آمد. در این زمان یزد تحت سلطنت شاه یحیی (برادرزاده شاه شجاع) بود، حافظ، در غزل ذیل علاقه خود را به یزدیان اظهار می کند:
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما...
و در آن میان می گوید:
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوی
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گرچه دوریم از بساط قرب ، همت دور نیست
بنده شاه شمائیم و ثناخوان شما...
ای شهنشاه بلنداختر، خدا را همتی
تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما
میکند حافظ دعائی ،بشنو و آمین بگوی
روزی ما باد لعل شکّرافشان شما.
پس خواجه به یزد حرکت کرد و این سفر پس از سال 764 ه. ق. ظاهراً اتفاق افتاده است ، زیرا در این حدود شاه یحیی به حکومت یزد منصوب شد و تا گاه وفات شاه شجاع یعنی سال 786 بهمین سمت باقی بود. حافظ بخدمت شاه یحیی رسید ولی او که مردی لئیم بود شاعر را بی بهره گذاشت و وی مأیوس شد و غزلی به مطلع ذیل بدو فرستاد:
دانی که چیست دولت ، دیدار یار دیدن
در کوی او گدائی بر خسروی گزیدن
که در پایان گوید:
گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یارب بیادش آور درویش پروریدن.
ولی باز مؤثر نیفتاد. مردم یزد نیز قدر آن بزرگوار نشناختند و او را رنجانیدند و حافظ این غزل بسرود:
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
بهواداری آن سرو خرامان بروم
گرچه دانم که بجائی نبرد راه غریب
من ببوی خوش آن زلف پریشان بروم...
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
نذر کردم گر از این غم بدر آیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم.
خواجه شیراز ظاهراً به یاری خواجه جلال الدین تورانشاه وزیر به شیراز بازگشت. پس از چندی سلطان محمودشاه دکنی از خواجه درخواست که به هند سفر کند، حافظ این دعوت را پذیرفت و بجزیره هرمز رفت و در آنجا به کشتی نشست ، قضا را بادی مخالف بوزید و دریا را منقلب ساخت ، حافظ از رفتن اباء کرد و از کشتی بیرون شد و غزلی گفته نزد میرزا فضل اﷲ انجو وزیر محمودشاه فرستاد که بعرض شاه برساند:
دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این خوشتر نمی ارزد
بکوی می فروشانش به جامی برنمی گیرند
زهی سجاده تقوی که یک ساغر نمی ارزد
رقیبم سرزنشها کرد، کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما بترک سر نمی ارزد
بس آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی ارزد
ترا آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد من زر نمی ارزد.
طریقت حافظ: درباره طریقت حافظ گفتگو بسیار است. پیداست که خواجه دیری در طلب و سرگردان بود:
دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد
واندر آن دایره سرگشته پابرجا بود.
و در وادی حیرت فرورفت :
از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیفزود
زنهار از این بیابان ، وین راه بی نهایت.
و دانست :
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت.
و چندان انتظار کشید که فرمود:
مردم ز انتظار و در این پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمیدهد.
خواجه از سرگردانی ملول شد و دانست که «بخود اهتمام نمودن » تنها باعث وصال نیست :
بسعی خود نتوان برد ره بگوهر مقصود
خیال بود که این کار بی حواله برآید.
ونیز:
مددی گر بچراغی نکند آتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم ؟
کجاست اهل دلی تا کند دلالت خیر
که ما به دوست نبردیم ره به هیچ طریق.
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت.
جامی در نفحات الانس آرد : «هرچند معلوم نیست که وی به یکی از اهل تصوف نسبت ارادت کرده باشداما سخنانش چنان با مشرب این طایفه واقع شده است که هیچ کس را این اتفاق نیفتاده » و امیر شیرعلی لودی درمرآةالخیال همین مطلب راآورده است. هدایت در ریاض العارفین نوشته : «جامی در نفحات الانس آورده است که حافظ پیری نداشت و همین امر درمحضر یکی از عرفا مذکور شد، فرمود که : اگر بی پیر چون حافظ توان شد کاش مولوی جامی هم پیر نداشتی ». از اشعار حافظ چنین برمی آید که وی به پیری رسیده بود:
ای دلیل ره گم گشته ، خدا را مددی
که غریب ار نبرد ره بدلالت برود.
ای آنکه ره به مشرب مقصود برده ای
زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش.
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهمان سوارانند.
کار از تو میرود مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم ز راه اوفتاده ایم.
و حتی از «پیر طریقت » یاد میکند:
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است.
و به سالکان اندرز دهد:
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که گم شد آنکه در این ره برهبری نرسید.
بی خضر مرو تو در خرابات
هرچند سکندر زمانی.
کلید گنج سعادت قبول اهل دلست
مباد کس که در این نکته شک و ریب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال بجان خدمت شعیب کند.
در اینجا تصریح میکند که به پیران متوسل شده است :
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
دست شفاعت هر زمان ، در نیکنامی میزنم.
در غزل ذیل ، مژده قرب ورود مسیحانفسی میدهد:
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریادرسی می آید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی می آید
جرعه ای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید
یاردارد سر صید دل حافظ، یاران
شاهبازی به شکار مگسی می آید.
و حافظ بدو رسید:
بنده پیر مغانم که ز جلهم برهاند
پیر ما هرچه کند عین دلالت باشد.
اما طریقت حافظ همچون طریقت صوفیان عصر نبود و از زهد و ریا و مرید و خانقاه بیزار بود:
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد.
از اینرو طریقت و نام مرشد خویش پوشیده داشت.
معاصرین : معاصرین خواجه از علماء، شیخ مجدالدین اسماعیل بن محمدبن خداداد قاضی شیراز (متوفی 765)، قاضی عضدالدین عبدالرحمن بن احمد ایجی مؤلف مواقف (متوفی 765)، شیخ بهاءالدین از ائمه جماعت (متوفی 782)، علامه میر سیدشریف جرجانی (متوفی 816)، قوام الدین عبداﷲ (متوفی 772). و از عرفا شیخ امین الدین (متوفی 745)، خواجه سیدکمال الدین ابوالوفا، شیخ زین الدین تایبادی (متوفی 791)، شاه نعمةاﷲ ولی ماهانی (متوفی 827). و از شعراء خواجوی کرمانی (متوفی 763)، عبید زاکانی (متوفی 771 ؟)، عماد فقیه کرمانی (متوفی 733)، سلمان ساوجی (متوفی 778)، کمال خجندی (متوفی پس از 793)، بسحاق شیرازی مشهور به اطعمه (متوفی 840). از پادشاهان اینجو، جلال الدین مسعودشاه ، شاه شیخ ابواسحاق (مقتول بسال 754). و از سلاطین آل مظفر، امیر مبارزالدین محمد (718-765)، شاه شجاع (760-786)، سلطان زین العابدین (786-789)، شاه یحیی (789-795)، شاه منصور (790-795). و از سلاطین آل جلایر (ایلکانی) سلطان اویس (677-757)، سلطان احمد (784-813). و از سلاطین هند سلطان غیاث الدین (متوفی 775)، محمودشاه دکنی (780-799)، تهمتن بن تورانشاه سلطان هرمز، و نیز امیر تیمور گورکانی (771-817). از وزراء خواجه عمادالدین محمود وزیر شاه ابواسحاق وحاج قوام الدین حسن (متوفی 754) وزیر شاه ابواسحاق ، برهان الدین (متوفی بسال 780) وزیر امیر مبارزالدین محمد، قوام الدین محمد صاحب عیار (مقتول بسال 764) وزیرشاه شجاع ، خواجه جلال الدین تورانشاه (متوفی بسال 787) وزیر شاه شجاع را باید نام برد. وفات خواجه بقول اشهر در 792 اتفاق افتاده است . (نقل به اختصار از حافظ شیرین سخن تألیف محمد معین ج 1). ادوارد براون در ج 3 تاریخ ادبیات خود آرد:درباب این شاعر بزرگ ، که او را لسان الغیب و ترجمان الاسرار لقب داده اند اشاراتی طبعاً در بسیاری از کتب مانند تذکرةالشعراء که بعد از فوت او است تا مجمعالفصحاء و ریاض العارفین تألیف هدایت که در قرن گذشته نگاشته شده ، آمده ، و همه مشتمل بر نام و شرح مختصری ازحالات وی میباشد، ولیکن هیچ یک از آنها مطالب مفصلی که جزئیات احوال او را نشان دهد ندارد، و غالباً حکایاتی است مربوط به بعضی ابیات او که آنها نیز بیشتر اختراعی و مصنوعیست ، برای آنکه آن ابیات را شرح و تفسیر کنند. تنها اثری از معاصرین حافظ مشتمل بر ذکر نام او که ما را بدان آگاهی حاصل شده همانا مقدمه ایست که یکی از دوستان وی که جامع اشعار او بوده موسوم به محمد گلندام نوشته . وی در آنجا پس از اطناب کلام در ذکر صفات شریفه و محبوبیت او نزد خاص و عام و شهرت جهان گیری که حتی در زمان حیات او را حاصل شده ، و قوافل سخنهای دلپذیرش از فارس نه تنها بخراسان و آذربایجان ، بلکه به عراق و هندوستان رفته ، چنین میگوید: «اما بواسطه محافظت درس قرآن و ملازمت شغل سلطان و بحث کشاف و مصباح و مطالعه ٔمطالع و مفتاح و تحصیل قوانین ادب ، و تحقیق دواوین عرب ، بجمع اشتات غزلیات نپرداخت و بتدوین و اثبات ابیات مشغول نشد. و مسود این اوراق اقل انام محمد گلندام عفی اﷲ عنه ما سبق در درس گاه دین پناه مولانا و سیدنا استادالبشر قوام الملة و الدین عبداﷲ اعلی اﷲ درجاته بکرّات و مرّات که به مذاکره رفتی در اثناء محاوره گفتی که این فراید فواید را همه در یک عقد می باید کشید، و این غرر درر را در یک سلک میباید پیوست ، تا قلاده جید وجود اهل زمان و تمیمه وشاح عروسان دوران گردد. و آن جناب حوالت رفع و ترفیع این بنا بر ناراستی روزگار کردی و بغدر اهل عصر عذر آوردی تا در تاریخ سنه احدی و تسعین و سبعمائة ودیعت حیات بموکلان قضا و قدر سپرد».
شرح حالات حافظ: راجع به احوال حافظ سر گور اوزلی در کتاب دلپذیر خود موسوم به یادداشتهائی راجع به ترجمه حال شعرای ایرانی شرحی نگاشته و غالب حکایات راجع به ابیاتی را که در دیوان اوست جمعآوری کرده است و نیز تفصیلی مشروح و قابل تحسین از عصر و زمان استاد شیراز و کلیاتی راجع به اشعار او در مقدمه ترجمه دیوان او به انگلیسی تألیف میس گرترود لوتین بل تحت عنوان اشعاری از دیوان حافظ آمده است که آنرا باید در عداد بهترین آثار انگلیسی درباره این شاعر فارسی بشمار آورد.
تحقیقات شبلی درباره حافظ: خلاصه رویهمرفته بهترین و کاملترین مطالعات محققانه ای که درباره حافظ بعمل آمده ، آنچه من اطلاع دارم ، همانا در کتاب شعرالعجم است که شبلی نعمانی بزبان اردو نگاشته ، و در این فصل کراراً از آن نقل کرده ایم. تصور میرود بهتر آنست که بهر صورت از آنچه او گفته درباب تاریخ احوال آن شاعر خلاصه ای ترتیب دهیم که شامل بعضی حقایق درباره اوضاع و احوال او و مناسبات وی با معاصرینش نیز میباشد و از اشعار او هم استنباط میتوان کرد و نیز به منابعی که در تاریخ زندگانی او بزبان فارسی محل مراجعه آن مؤلف دانشمند بوده است اشاره کنیم. وی در میان آنها مخصوصاً اسامی این کتب را ذکر میکند: حبیب السیر (رجوع به جزء 3 ص 37متن کتاب شود) و تذکره میخانه تألیف عبدالنبی فخرالزمان 1036ه. ق.1626/ م. که در زمان سلطنت جهانگیر تألیف شده و متأسفانه بدست نویسنده نرسیده است .
منابع فارسی در ترجمه احوال حافظ: مؤلفات فارسی که در احوال رجال محل مراجعه ما واقع شد اطلاعات زیادی بما نداد (زیرا چنانکه شبلی اشاره میکند همه آنها از یکدیگر استنساخ و نقل کرده اند ومطالبی که گفته اند دلیل محکمی بر صحت آن قائم نیست بلکه موجب سهو و اشتباه نیز می شود) و آنها عبارتند از: تذکرةالشعراء دولتشاهی ، بهارستان ، نفحات الأنس جامی ، آتشکده لطفعلی بیک که عیناً ناقل دولتشاه بوده است ، هفت اقلیم و بالاخره مجمعالفصحاء که تألیف جدیدی است و بعضی اطلاعات تازه که صحت آن مشکوک است بدست میدهد، مانند اینکه اصل حافظ از تویسرکان بوده و اینکه او را تألیفی در تفسیر قرآن میباشد.
نسبت و دوره طفولیت حافظ: شبلی نعمانی در کتاب خود مطالب را به اسلوب منظمی بیان کرده ، نخست از نسب و کیفیات تحصیلات حافظ شروع به سخن کرده و آن مطالب را از تذکره میخانه که در فوق مذکور شد اخذ کرده. لیکن ظاهراً خود به تذکره مذکور چندان اعتباری نمیدهد. بهرحال بنابر آنچه نوشته است پدر حافظ موسوم است به بهاءالدین و از اصفهان به شیراز در عصر اتابکان فارس مهاجرت کرده و در آنجا به کسب و تجارت ثروتی اندوخته است ، ولی عاقبت او را مرگ دررسیده و کارهای او آشفته گشته و او را وارثی نبود جز زوجه و فرزندی خردسال که به بینوائی و تنگدستی معاش میکردند. و آن پسر بعدها ناگزیر گردید که روزی خود را به عرق جبین و کدّ یمین حاصل کند. با اینهمه هر وقت فرصت و مجالی مییافت در مکتبی که در جوار او بود به کسب کمال میپرداخت. در آنجا سرمایه علمی به کف آورد و قرآن مجید را حفظ کرد و از همین رو بعدها وی تخلص خود را حافظ قرار داد. لقب «حافظ» عموماً به کسانی اطلاق میشود که میتوانستند کلام اﷲ مجید راتماماً از بر بدون غلط بخوانند، اندکی برنیامد که وی به نظم اشعار مشغول گردید لیکن او را در این کار براعتی حاصل نمیگردید، تا اینکه در شب قدری در بقعه باباکوهی که در تل شمالی شیراز واقع است او را مکاشفه ای روی داد و توفیق زیارت امام علی بن ابی طالب او راحاصل گردید که به او غذای ربانی عنایت کرد، و به وی فرمود که از این پس موهبت شعر و کلید علم لدنی نصیب او خواهد شد .
ممدوحین حافظ: بعد از آن شبلی نعمانی سخن را به ذکر بعضی از سلاطین و امرا که حافظ را در کنف لطف و حمایت خود قرار داده بودند معطوف میسازد، و در آن میان نخست شاه شیخ ابواسحاق اینجو را نام میبرد . این امیر پسر محمود اینجوست که در زمان سلطنت غازان خان به حکومت فارس منصوب گردید. ابواسحاق خود شاعر و شاعردوست ، و مردی سرخوش و عیاش بود و بطوری از امور مملکت غفلت داشت که چون عاقبت یکی از مقربان درگاه وی موسوم به شیخ امین الدین وی را به وخامت کارها متوجه ساخت و قوت روزافزون دشمنان وی یعنی آل مظفر را که به محاصره پایتخت او مشغول بودند به وی تذکر داد، او در جواب گفت دشمن وی باید احمقی نادان باشد که در این فصل دلاویز بهار به این وضع به جنگ پرداخته است و سپس این بیت بخواند:
بیا تا یک امشب تماشا کنیم
چو فردا شود فکر فردا کنیم.
حافظ درباب دوره سلطنت کوتاه ولی طربناک ابواسحاق میگوید:
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
رجال خمسه دربار ابواسحاق ؛ قطعه ذیل را حافظ به یاد پنج تن که دربار شاه ابواسحاق بوجود ایشان آرایش گرفته بودگفته است و آنها از رجال عمده آن عصرند:
بعهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد
نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که گوی فضل ربود او بعدل و بخشش و داد
دوم بقیه ابدال شیخ امین الدین
که بود داخل اقطاب و مجمع اوتاد
سوم چو قاضی عادل اصیل ملت و دین
که قاضیی به از او آسمان ندارد یاد
دگر چو قاضی فاضل عضد که در تصنیف
بنای شرح مواقف بنام شاه نهاد
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که او بجود چو حاتم همی صلا درداد
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عزّوجل جمله را بیامرزاد .
مبارزالدین مظفر؛ امیر مبارزالدین محمدبن مظفر که در مملکت فارس از سال 754 ه. ق.1353/م. تا سال 759 ه. ق.1357/ م. حکومت کرد بکلی با سلف خود ابواسحاق خوشگذران مباینت داشت و از جنسی دیگر بود، مردی سخت و قسی و غلیظالقلب ، بمحض اینکه شیراز را بگشود در تمامت میخانه ها را ببست و باده نوشی و میگساری را بسختی ممانعت کرد، از این ریاکاری حافظ رنجیده خاطر شد و در یکی ازغزلهائی که به این ایام ضیق و عسرت اشاره میکند، چنین میگوید:
اگرچه باده فرح بخش و باد گلبیز است
ببانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
ز رنگ باده بشوئید خرقه ها از اشک
که موسم ورع و روزگار پرهیز است.
و نیز گفته :
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
گیسوی چنگ ببرّید بمرگ می ناب
تا همه مغبچه ها زلف دوتا بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
اگر ازبهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که ازبهر خدا بگشایند.
شاه شجاع و میخانه ها؛ شاه شجاع که بجای پدر خویش امیر مبارزالدین به سلطنت نشست ، سختگیریهای جابرانه او را بنرمی و ملاطفت جبران کرد و رباعی ذیل را خود در این باب گفته است :
در مجلس دهر ساز مستی پست است
نه چنگ بقانون و نه دف بر دست است
رندان همه ترک می پرستی کردند
جز محتسب شهر که بی می مست است.
و پس از آنکه میخانه ها بازگشوده شد حافظ در غزل ذیل از این افتتاح شادی کرده است :
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده بگوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
شد آنکه اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن بر زبان و لب خاموش
ببانگ چنگ بگوئیم آن حکایتها
که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
رموزمملکت خویش خسروان دادند
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش.
و باز در غزل دیگر گفته است :
قسم بحشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
ببین که رقص کنان میرود به ناله چنگ
کسی که اذن نمیداد استماع سماع.
و هم در غزلی دیگر از اوست :
چنگ در غلغله آمد که کجا شد منکر
لغت نامه دهخدا