نیرومند شدن. قوی شدن. توانا شدن. پیروز شدن: بزرگان ایران توانگر شدند بسی نیز با تخت و افسر شدند. فردوسی. سپاهش همه زو توانگر شدند از اندازۀ کار برتر شدند. فردوسی. ، غنی شدن. مالدار شدن. ثروتمند شدن: به نوّی یکی گنج بنهاد شاه توانگر شد آشفته شد بر سپاه. فردوسی. فرازآمدش ارج و آرام و چیز توانگر شد آن هفت فرزند نیز. فردوسی. یکایک ز هر سو به چنگ آمدش بسی گوهر از گنج گنگ آمدش سپه سربسر زآن توانگر شدند چو با یاره و طوق و افسر شدند. فردوسی. لشکر توانگر شد، چنانکه همه زر و سیم و عطر و جواهر یافتند و بمراد بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). ایشان خود توانگر شده اند که اندازه ای نیست که چه یافته اند از غارت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 643). پادشاه باید که خدمتکاران را... چندان نعمت و غنیمت ندهد که توانگر شوند. (کلیله و دمنه). همتش از گنج توانگر شده جملۀ مقصود میسر شده. نظامی. رجوع به توانگر و دیگر ترکیبهای آن شود